🍃🌷امام سجاد(عليهالسلام):
🌷✨ راضی بودن به سختترین مقدّرات الهی از عالیترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود✨
#رضایت_در_سختیها
📘مستدرك الوسائل، ج 2، ص 4
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
هوای نفسی که میگه به نامحرم پیام بده رو باید از وسط نصفش کنی...غلط کرده همچین حرفی میزنه؟بیجا کرده...
اون حتی فکرشم نباید بکنه چه برسه پیشنهادشو بده
اگه حرفشوبزنه یعنیخیلی پررو شده..یعنی شاخ شده...باید پدرشو دربیاری...
باید حسابی دعوا و سرزنشش کنی..باید تنبیهش کنی..باید مطلب بخونی و سخنرانی گوش بدی تا ضعیف بشه و بترسه ودهنشو ببنده
اون سال در سال نباید همچین حرفی بزنه...
اگه بزنه یعنی پررو شده...باید بزنی تو دهنش👊
نمیگم سمته این روابط نرو...میگم حتی فکرشم نکن..حتی فکرشو..
هدایت شده از کانال رسمی شهید امید اکبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر عزیزم، داداش عباس تولدت مبارک باشه ان شاء الله 😍♥️💗🎉
ای کاش منم الان کنارتون بودم 🥺 میدیدم که توی سالگرد تولدتون کنار حضرت رقیه س و امام حسین ع چقد خوشحالین 😍
خوشحالم و ممنونم که منم انتخاب کردین که داداش صداتون بزنم بهترین داداش دنیا
خوشحالم و ممنونم کاری کردین که بشناسمتون
میدونستین صداتون هم مثل چهرتون و لبخندتون خیلی قشنگ و زیباست 🥺😍
الهی فداتون بشم
🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها 🌸🍃
♥️اللهم عجل لولیک الفرج به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها ♥️
🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها 🌸🍃
به رسم عادت شما یا حسین
یا ابولفضل
و طبق عادت خودم یاعلی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهید_عباس_دانشگر
#سالگرد_ولادت
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
هدایت شده از کانال رسمی شهید امید اکبری
عزیزدلم
داداش عباس
سلام
شرمنده ام که رفیق خوبی برات نبودم و باعث ناراحتی و شرمندگیت شدم خودت هوام داشته باش تا باعث ناراحتی امام زمان عج و ناراحتی خودت نشم
🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها 🌸🍃
♥️اللهم عجل لولیک الفرج به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها ♥️
🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم به حق خانم حضرت زینب سلام الله علیها 🌸🍃
🦋یاحسین
🦋یا ابولفضل
🦋یا علی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_مدافع_حرم
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
حریم عشق
تو کتاب تاثیر نگاه شهید خوندم
ک یکی ازدوستایشهید تعریفمیکرد :
عباس وقتی نوجوون بود با چنتا از دوستاش تو کوچه فوتبال بازی میکردن
حدود ی ربع مونده بود ک اذان بگن
عباس ازدوستاش خداحافظیمیکنهوبسمتمسجد میره
یکی از دوستاش میگه:
عباس صب کن آخرای بازیه
هنوزم ک اذون نگفتن
ولی عباسلبخندمیزنهومیگه تااونجابرسم اذان و میگن ...
دوستاشم وقتی بازیشون تموم میشه میرن مسجد
رکعت آخر نمازجماعت میرسن .
بعدنماز عباس ب دوستش میگه:
کیبود میگفت صبرکنیم بازی فوتبال تموم شه بعد بیاییم نماز جماعت !...💔
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
إِلَهِی أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ
فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ!
خدایا؛ تو همان هستی
که من دوست دارم،
مرا همانی کن که
خودت دوست داری..🤍
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حق داشت عاشق خدا باشه . حق داشت . و این نجاتش خیلی به جا بود . خدا جواب اون همه عشق رو به بهترین شکل داده بود .
می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟ می شد خدایی که انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاشت ؟
من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر شدم . عاشق خدایی که جواب عشق بنده ش رو به این زیبایی داده بود . و
جواب خواهش من رو .با برگشتنش بیشتر ایمان آوردم که ما مال هم نیستیم .
از همون روزي که برگشت ، من قرآن خوندن رو شروع کردم .
خیلی برام سخت بود . اینکه چیزي که که فقط تو مدرسه می خوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش
می کردم ، بایدب ا دقت می خوندن تا بتونم از لا به لاش خدا رو بهتر بشناسم .
بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها می خوندمش . بعضی دیگه رو ولی
بود .
نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم "
اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس
می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید .
این تفیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی اصلاً نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر میزدم که " واي . خوب این چیزا سخته . چه جوري باهاش کنار بیام ؟ "
ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود . منی که تازه می خواستم خدا رو بشناسم .
با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم .
من – بله ؟
در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد .
رضوان – اجازه هست خواهر شوهر ؟
لبخندي زدم .
من – بیا تو .
کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست .
من – کی اومدي ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
اومد کنارم روي تخت نشست .
رضوان – بپرس کی اومدین ؟
من – مهرداد هم اومده ؟
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم !
مشتی به شونه ش زدم .
من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده .
رضوان – الان شوهر منه .
من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره . داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟ اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم
عیادتش . خودت نیومدي . اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم . اگر یه دفعه اي دیدمش هم
اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
گناه مخصوصا «حق الناس»، اوج حماقت است نه زرنگی.
زرنگی در بندگی خداست.
✍مرحوم حضرت آیت الله بهاءالدینی
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
چشمام رو بستم .
من – قول دادم راضی باشم به رضاش .
من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم . مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟
با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .
رضوان با لبخند گفت .
رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .
منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .
من – منظورم رضاي شما نبود .
خندید . و چشمکی زد .
رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .
خواست خدا ؟ یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟ در چه شرایطی ؟ کی ؟ .
نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .
من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .
و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می
ریخت .
وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به
هم می ریخت و بغض می کردم .
چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟
مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون . منم به اتاقم و تختم پناه بردم .
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي . یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم . و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي . حداقل خیالت براي منه .
-•-•-•-•-•-•-•
مامان نشست کنارم و اروم گفت .
مامان – جوابشون رو چی بدم ؟
واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تو
منگنه .
من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .
مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .
نگاه کلافه اي به مامان انداختم .
عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیدا کرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي
همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود . نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !
پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .
من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .
مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره . شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .
من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته . دوست ندارم انقدر زود
کسی رو جایگزینش کنم .
نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .
گوشیم زنگ خورد .
بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم . خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رو
در رو من رو ببینه .
تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
هراز گاهی
باورهایتان را ورق بزنید
و کمی ویرایشش کنید
شاید صفحه ای باید
اضافه یا حذف شود ...🩵
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_سی
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟ " .............
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
"و براش پیام دادم " تو خواب ببینی
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
پوزخندي زدم . عمراً اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت . به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه . ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو .
" و براش ارسال
براش نوشتم " مرداي خونواده م انقدر بی غیرت نشدن که بذارن هر غلطی می خواي بکنی
کردم .
زنگ زد . و می دونستم احتمالاً عصبیه . پویا زود از کوره در می رفت . طاقت نداشت بشنوه بالاي چشمش
ابروئه . کاملاً قطب مخالف امیرمهديِ همیشه مهربون بود .
اینبار جواب دادم .
من – بله ؟
پویا – زراي اضافی می زنی !
من – چیه ؟ به اسب شا.ه گفتن یابو ؟
پویا – نه . خره داره زیادي عرعر می کنه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
تو دلم به اون همه ادب ، پوزخند زدم .
ادب امیرمهدي کجا و ادب پویا کجا ! امیرمهدي با احترام باهام حرف می زد . یکبار هم بهم تو نگفته بود .
اونوقت پویا ؟
با لحن جدي و کوبنده گفتم .
من – از تو بیشتر از این توقع ندارم . فرهنگت همینه .
پویا – خیلی دلت بخواد .
با حرص گفتم .
من – مگه نگفتی لیاقتت رو ندارم . چرا دیگه براي فردا شب جلز و ولز می کنی ؟
پویا – اون روز عصبی بودم . در ضمن ، وسط دعوا که نقل و نبات خیرات نمی کنن !
یه عذرخواهی نکرد که دلم خوش باشه .
مگه امیرمهدي رو بارها مسخره نکردم ؟ چرا یک بار هم اینجوري حرف نزد ؟
مگه از دستش ناراحت نشدم ؟ چیزي جز ببخشید گفت ؟ چقدر راحت ازم عذرخواهی کرد . و پویا ؟؟؟
در کنارش پویا اصلاً به روي خودش نمی آورد که با یکی دیگه هم هست . و من مونده بودم چرا باز هم می
خواد با من بره مهمونی وقتی دختر دیگه اي دم دستش بود !
شایدم فکر می کرد خبر ندارم که کل دنیا رو روي سرش خراب نکردم . نمی دونست کسی بود که من با
دلخوشی بهش حاضر نبودم بخوام درباره ي پویا فکر کنم ، چه برسه به اینکه بخوام به خاطر یه دختر دیگه
باهاش دعوا کنم .
از اینکه می خواست ازم سواستفاده کنه لجم گرفت و گفتم .
من – چیه ؟ دوست دختر جدیدت براي فردا شب پایه نیست ؟
فکر کردم حداقل یا انکارش می کنه یا اینکه می گه به خاطر تحریک حس حسادت من این کار رو کرده . ولی
در عوض گفت .
پویا – بعضیا براي یه مدت لذت بخشن . بعضیا همیشگین ، مثل تو .
انکار که نکرد هیچ ، حرفی زد که حالم ازش به هم بخوره .
من – تو مرد نیستی پویا ، نامردي . اونی که من دوسش دارم انقدر مرد هست و انقدر خواستنی که تو رو از
چشمم انداخته
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
یه پسر هیچوقت تو مجازی دنبال دختر نمیگرده..
البته برای هوسبازی چرا..ولی برای ازدواج عمراااا
#تلنگرانه
بہ مَحض اینڪہ چشمتان
بہ نامحرمۍﺍفتادیاڪمترین
دگرگونۍدر حالات روحانۍتان
پَدید آمد،فوراًوضو بگیرید که
بسیار ڪارساز است.
-علامہحسنزاده آملۍ
اینجا.گنـاه.ممــنوع
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪