eitaa logo
حریم عشق
183 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشنهاد پروفایل غدیری💚✨ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
"مردی که نمی‌شناسیم!" روزی عمربن خطاب، در ورودی مسجد، از ابوذرغفاری پرسید: «چه کسی در مسجد است؟» ابوذر پاسخ داد: «حضرت محمد صلی الله علیه و آله در مسجد است و کسی کنار رسول‌الله نشسته که او را نمیشناسم.» عمر وارد مسجد شد و دید که رسول الله، کنار امیرالمومنین امام علیه السلام نشسته است. عمر گفت: «یا رسول الله! شما دائماً می‌گویید راستگوترینِ شما ابوذر است اما وقتی از او می‌پرسم چه کسی در مسجد است، می‌گوید مردی است که او را نمی‌شناسم در حالی که آن مرد، است» حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: «ابوذر راست می گوید، علی را جز من و خدای من، کسی نشناخت!♥» مشارق انوار یقین(قرن هشتم) صفحه ۲۰۲ 💚عید غدیر پیشاپیش مبارک💚
...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد چرخیدم به سمتش من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من به خودم به امیرمهدی به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش دست هاش رو روی صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد و آروم گفت امیرمهدی - نوچ لعنت خدا بر دل سیاه شیطون شیطون داشت با ذهنش چیکار میکرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد بلند شد ایستاد امیرمهدی - بلند شین کمی قدم بزنیم مات نگاهش کردم نگاهش به رو به روش بود باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن پاهام یارای همراهیش رو نداشت می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم برگشت به سمتم امیرمهدی - بلند شین من - نمیتونم امیرمهدی - باید حرف بزنیم انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم من - نمیام هر چی میخوای بگی نشنیده قبول دارم میخوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم عصبی شد امیرمهدی - اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم بلند شین همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین الان همه ی دنیا رو هم به هم بريزيم نه چیزی عوض میشه و نه گذشته پاک میشه اخمش بیشتر شد امیرمهدی - من نمیفهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا میزنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه باید پشت مرد باشه اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی میتونم گره های زندگیمون رو باز کنم ؟ بلند شدم ایستادم من - خب ... من باید زودتر حرف میزدم زودتر میگفتم... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد امیرمهدی - چرا فکر میکنین به اين چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم اون شبم گفتم میخوام با عقل جلو برم پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم ‏ من - تو که از چیزی خبر نداشتی نفس عمیقی کشید امیرمهدی - مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون میخواسته لباس نمیپوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمیکردین؟ ناباور نگاش میکردم از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•° 🌿 دلم برا حرمت پر میزنه دلشوره ی اربعین و دارم السلام علیک یا ابا عبدالله...))❤️
✍به امید موفقیت همه ی پشت کنکوری های «زحمت کش» عزیز 🌱❤️ 🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
یا راحِمَ الْعَبَرات ای آنکه بر اشک چشم‌ها رحم می‌کنی..🤍
غدیر؛ پایتخت دل عاشق است. اصلا عشق‌، اختراع اهلِ غدیر است. غدیر رخ داد، دیگر نمی‌توان آسمان را انکار کرد. روی خورشید خط کشید خورشید سر بر شانه‌ی شما طلوع می‌کند.. یاعـــــــــــــــــــلی🌸
یاعـــــــــــــــــــلی🌸
٬پرواز قشنگ است ولی بی غم و مِنَت ، مِنَت نکش از غیر ، پر و بالِ خودت باش ..🫶🏼٬
از این به بعد همیشه نام مبارک حضرت علی علیه السلام رو امیرالمؤمنین بگیم 🤍
یا امیرالمومنین! شهادت می‌دهم منظور از این آیه قرآن تو هستی: این صراط مستقیم من است؛ از او پیروی کنید و از راه‌های دیگر پیروی نکنید که شما را از راه خدا دور می‌کنند. انعام ۱۵۳ ‹ از فرمایشات امام هادی علیه السلام. › یاعـــــــــــــــــــلی🌸
یا علی
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد بارها به خودم گفتم این چیزا رو به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو ولی هربار چیزای دیگه هم میدیدم مثل حجابتون که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد نماز خوندنتون ،روزه گرفتنتون، دعا کردنتون مثل کودک نوپا قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بله دعوا نمی کنن يا اگر زمین خورد طردش نمی کنن در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه اروم پلک رو هم گذاشت امیرمهدی - من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم چشماش رو باز کرد امیرمهدی - وقتی خدا میدونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه من چیکاره ام که به این بنده ای که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده ای که دوسش داره رو انداخته تو دلم و به قدری ريشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا موافق کوچکترین تکونی نخوره شروع کرد آروم قدم بر داشتن امیرمهدی - به جای اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین جایگاه شما با شنیدن چندباره ی اين چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش تغییر نمیکنه آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم امیرمهدی - به شیطونی هم که میخواد با یادآوری اين چیزا ‏نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟ هر واژه و حرفی پیش اين همه خوبی امیرمهدی کم می اومد ... این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟ اگر بود پس من کی بودم ؟ من در مقابل اين آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود منی که همیشه عجولانه قضاوت میکردم دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست بیخود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ی درستکار کنه اون بهتر از من میدونست چه گوهری تو وجود امیرمهدی هست و باید برای به دست آوردنش تلاش کرد نه ! من این گوهر رو از دست نمیدادم هر بهایی که لازم بود میدادم اخ که کاش میتونستم بپرم بغلش و از فرق سر تا نوک انگشتش رو ببوسم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 صداش کردم من - امیرمهدی ؟ همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد امیرمهدی - بله ؟ یه قدم بیشتر بر نداشتم من - امیرمهدی ؟ در حال قدم برداشتن به جلو کمی به سمت عقب چرخید امیرمهدی - بله ؟ نه... من دلم یه جانم از ته دل میخواست تا جونم رو فداش کنم ‏ ایستادم من - امیرمهدی ؟ ایستاد و چرخید به طرفم ‏ امیرمهدی - اونی که میخواین رو تا محرم نشیم نمیشنوین از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم من - امیرمهدی خندید امیرمهدی - تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمیدارین سری تکون داد امیرمهدی - لا اله الا الله از دست اين دختر لبش رو گاز گرفت و بعد لبخندی زد آرامش بخش امیرمهدی - بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون باید محرم بشیم که من نمیتونم این شیطنتای شما رو کنترل کنم! آخ که اسم محرم شدن اومد نیش منم شل شد با محرم شدن این همه دوری دیگه وجود نداشت ، این همه کنترل نگاه ، این همه سردی دستای من و له له زدن برای یه نفس ؛داشتن ذره ای از هرم گرمای دستاش برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدی! محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود محرمیتی که نشون دهنده ی تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار و برای زنده موندن مثل محرمیتمون تو کوه اون لحظه برای من بهترین چیز محرم بودن با مردی بود که از مهرش لبریز بودم چقدر برای این لحظه ها من دعا کرده بودم چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم .. چقدر دل بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم و نمیدونستم محرم بودن با امیرمهدی یعنی چی که اگر می دونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم قدمی جلو رفتم و حرف دلم رو زدم من - چرا انقدر دیر ؟ چنان با حسرت گفتم که برای لحظه ای باز هم نسیم نگاهش گذرا صورتم رو نوازش کرد نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ هرگاه کسی مرا خواند دعای او را اجابت میکنم. ↵بقره(۱۸۶) ـــــــــــــــــــــــ ✨🕋 ـــــــــــــــــــــــــ ذره ذره آفتاب میشود و دعای هر کسی رفته رفته در میان راه مستجاب میشود... 🌱
هدایت شده از اَرِنی
دستِ گرم پدر فاطمه در دست علی‌ست بعد از این بارِ نبوت همه در دست علی‌ست @golchine_sher
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - این هفته که شهادته و شبای احیا هفته ی دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمیتونم با خیال راحت به اين مراسما برسم روز عید هم اسباب کشی داریم میمونه برای بعد از اسباب کشی متعجب پرسیدم من -اسباب کشی ؟ سری تکون داد و لبخندی زد امیرمهدی - خونه رو فروختیم من -چرا؟ بعد از مکث چند ثانیه ای جواب داد امیرمهدی - وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه مقدار پولی که دارم یه خونه ی نقلی بخرم که بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام یه خونه ی دو طبقه بخریم که طبقه ی دومش مال ما باشه اینجوری دیگه ماشین رو نمیفروشم و با پولی که دارم می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم با تردید پرسید . امیرمهدی - مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟ نمی دونست که جهنمم با حضورش برای من بهشته و پر از دلخوشی ... نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزی رو تحمل کنم ...نمی دونست من رو چنان بنده ی محبتش کرده که حاضر نیستم اين بندگی رو رها کنم ... نمی دونست که این سوال رو پرسید قدمی به طرفش برداشتم برای قرص شدن دلش با اطمینان گفتم من - با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن برای بیان احساسات آدم حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک باز هم حق مطلب ادا نمیشه گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد ... گاهی باید به جای حرف زدن عمل کرد و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزی که گفتم به چیزی که تو انديشه ام جولان می داد حتی اگر سخت بود و گاهی خارج از حد توانم شاید اینجوری میتونستم جواب این همه خوبی امیرمهدی رو بدم اما حرفی که زد باعث شد بفهمم هر کاری هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم لبخندی زد و گفت امیرمهدی - ممنونم بابت این همه خوبی و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدی چی بود ؟ حیف نبود اگر به خودم لب خوب بودن رو می دادم ؟ قطعاً بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدی تو دنیا وجود داشت، آدمای دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدک می کشیدن کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدی رو از ادمای دیگه جدا و بالا ی تپه ای قرار میداد و خوبیشون رو برای همه عیان می کرد تا ادمای دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو اروم من رو از دنیای تفکر جدا کرد امیرمهدی - حالا حرف بزنیم ؟ چشم رو هم گذاشتم من - بزنیم دوباره به سمت نیمکت دیگه ای رفتیم و نشستیم ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم محکم برای ایستادن روی حرفامون خیلی جدی شروع کرد به گفتن و لحنش باعث شد خوب گوش کنم امیرمهدی - من حرفام رو میزنم هر جا که موافق نبودین بگین تا یه فکر دیگه بکنیم باشه ؟ سری تکون دادم من - باشه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿