#رزقشبانھ
۱۴صلواتهدیہمےکنیم
جهتتعجیلدرفرجامامزمان"عج"
بهنیت #شهیداحمداحمدی
حسینجان
آغازماتویے.....
وسرانجامماتویے.....
السلامعلیکیااباعبدالله
#حسین_جان
@omidgah
هدایت شده از خوشنویسی | ملجا
#پایدرسدل
یڪ خشم فرو خوردن آدم را
از هزار رڪعت نماز مستحبی
زودتر به خدا میرساند
#استادفاطمینیا🌱
@omidgah
#امام_زمان
#معرفیکتاب
#کتابجادهبهشت
این کتاب ماجرای نویسنده ای ست که شخصیت های داستانش برای یافتن حقیقت سفری شگفت انگیز را آغاز می کنند . سفری به جاده بهشت و کشف رازی بزرگ برای رسیدن به قایق نجات و عبور از رودخانه سنگی.
کتاب جاده بهشت به قلم مجید پورولی ، رمان جذابی درباره مدعیان دروغین در عصر حاضر است
------------------
برشی از کتاب :
من روی یک بلندی که نمی دانستم کجاست ایستاده بودم و داشتم جهان را تماشا می کردم. تمام کوچه ها و خیابان ها و شهرها پر از آب شد. از طرف آسمان هم باران تندی مثل سيل داشت می بارید. تمام مردم دنیا وحشت کرده بودند. نمی دانستند چه کنند و کجا بروند. از هر طرف کسی مردم را صدا می زد و می گفت: “دنبال من بیایید تا نجات پیدا کنید. یکی دیگر می گفت: “راه نجات من هستم.” شخص دیگری فریاد می زد: “بیایید زیر پرچم من تا غرق نشوید.” مردم دنیا هم پراکنده شده بودند و هرکس رفته بود زیر یک پرچم. صاحب پرچم، مردمی را که به او پناه برده بودند سوار یک قایق میکرد و آنها را از یک رودخانه بزرگ می گذراند تا نجاتشان دهد! وقتی تمام پرچم ها و قایق ها به وسط رودخانه رسید، آب رودخانه تبدیل به سنگ شد. قایق ها تبدیل به سنگ شدند. پرچمدارها و مدعیان نجات هم سنگ شدند. مردم دنیا فهمیدند به آدم و پرچم اشتباهی اعتماد کرده اند؛ اما دیگر دیر شده بود. تمام آدم ها تبدیل به سنگ شدند. تصورش را بکن! یک رودخانه سنگی با قایق ها و پرچم ها و آدم های سنگی!
حرف از جــدایی
خوشحال بود. گفت: خبر خوشی دارم. پرسیدم: چیه؟ گفت: فردا حرکت میکنیم میریم گیلان غرب. منم خوشحال بودم که میتوانم با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر. قبلا هیچ وقت اصغر اجازه نمیداد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمیدانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هرچه میخواهم بگویم. حس غریبی داشتم. حرفهایی به زبانم میآمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم. گفتم: دیر یا زود برای من اتفاقی میافته؛ در آن لحظه تو بالای سرم نیستی. بعد خبردار میشی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن، مبادا منو تنها بذاری. دلم میخواد با من باشی. تا اون وقتی که منو خاک میسپارین. اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم. گفتم: دلم میخواد بعد از دفن و رفتن مردم، سرخاکم بمونی، زود نرو، تنها نذار…بعدشم تا تونستی بیا سرخاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو میشنوم…یادت نره. این حرفها را که میزدم اصغر فقط تماشا میکرد. خودم هم تعجب کرده بودم حرفم که تموم شد با لحن غم انگیزی گفت: تو خیال میکنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟ ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟
-بهنقلازهمسرشهید
#شهیداصغروصالی
@omidgah
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#هفته_وحدت #میلاد_پیامبر_اکرم و امام_صادق علیهم السلام بر #امام_زمان عج و همه ی مسلمانان مبارک🌸'
@omidgah
#رزقشبانھ
۱۴صلواتهدیہمےکنیم
جهتتعجیلدرفرجامامزمان"عج"
بهنیت #شهیدهبنتالهدیصدر