eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبخت فقط مشهدیا... همه ی لذت دنیارو اونا بردن فکر کن یهو دلت میگیره تاکسی، حرم، زیارت، چای و تمام❤️‍🩹 @One_month_left
x^2+(y-x^(2/3))^2=1 این نمودار ضربان قلبم برای امام رضاس🌱💚 @One_month_left
می‌دانم که می‌دانی.. می‌دانم که حواست هست می‌دانم که می‌شنوی می‌دانم، تمام‌ این‌هارا می‌دانم .. اما ؛ محتاجم این بار در آغوشم بگیری :) @One_month_left
_ بهشت؟! + نه ممنون! پایین ِ پای ِ (؏) آروم میگیرم! @One_month_left
کربلااینجوریه‌که: اگه دیروزم از کربلا اومده باشۍ ، امروز دوباره اسم ِکربلا بیاد ، دلت‌ هُرۍمیریزه (:
سالروز پاك ترین ازدواج تاریخ ؛ پیوند ِحضرت رسول‌الله'ص و خدیجه خاتون'س مبارك باد (:🤍💍✨
نمیدونم چرا یهو از بوی بارون ؛ خاطرات کربلا و بارون بین الحرمینش برام زده شد . . . :)💔
تو باشـی حال نوکرت که بد نمیشـه، هیچ جای دنیـا برای من مشهـد نمیشـه .. " @One_month_left
ما‌تشنه‌عشقیم‌و‌شنیدیم‌که‌گفتند: رفع‌عطش‌ِعشق‌فقط‌نام‌حسین‌است:)! @One_month_left
حرم‌را‌ندیده‌ام‌ ‌.. ولی‌دل‌خوشم‌که‌صاحب ِ حرم‌از‌حالم‌خبر‌دارد .
رفته ها که میدانند ! بعد از کربلا .. روضه ، حکم زهر دارد برای دل اوراق شده‌یه‌زائر (: @One_month_left
•°•|💙|•°• .قبل.از.خواب 😴 حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین ‌خیر‌پربرڪتۍ‌محروم‌شویم؟!
در حسرت‌ِزیارت‌تورفت‌عمر‌ِمن . . روزم‌به‌گریه‌طی‌شدوشب‌هابه‌التماس :)💔
به حرم گر ببری یا نبری جان منی :)
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه . 📍شهیدمجتبیٰ‌علمدار. @One_month_left
امروز فضلیت زنده نگه داشتن یاد ِ شهدا ، کمتر از شهادت نیست . 📍آیت‌الله‌خامنه‌ای @One_month_left
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه . 📍شهیدمجتبیٰ‌علمدار. @One_month_left
امروز فضلیت زنده نگه داشتن یاد ِ شهدا ، کمتر از شهادت نیست . 📍آیت‌الله‌خامنه‌ای @One_month_left
بہ‌قول‌بعضےها چادر ی پارچه ساده ست ولی به قول رهبر چادر ی برکت جهانیه💘 @One_month_left
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از درد هنوز هم آه و ناله میکرد . خانوم هارو کنار زدم و کنار مبل نشستم . دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم : خوبی عزیزدلم؟ ببرمت بیمارستان؟ از اون سمه که چیزی نخوردی،خوردی؟ چشم های اشکی اش رو بهم دوخت و لب زد : نه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پاشو بریم بیمارستان ، پاشو بلندشدم و یک دستم رو زیر گردن زینب و اون یکی دستم رو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم . مامان : مواظب باش نیندازیش ، منم میرم آماده بشم فاطمه : منم میام سری تکون دادم و گفتم: زود آماده بشید در همین حالت، زینب سعی میکرد چادرش رو دورش بگیره . وقتی دیدم آقایون نیستن سریع به طرف پله ها رفتم و بعد وارد اتاق شدم و زینب رو روی تخت گذاشتم . کمکش کردم تا آماده بشه ؛ و بعد هم خودم آماده شدم . به طرف زینب که هنوز اه و ناله میکرد و این نشون میداد اصلا خوب نشده ، رفتم و نگران گفتم : زینبم خیلی حالت بده؟ با گریه گفت : احساس میکنم کمرم داره از جا در میاد آب دهنم رو قورت دادم و غمگین لب زدم: بمیرم برات ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بلند شدم ؛ تا خواستم زینب رو بلند کنم ، در باز شد و سجاد اومد توی اتاق و با گریه سمت زینب رفت و گفت: مامانی حالت خیلی بده؟ زینب در همون حال بدش سعی کرد لبخند بزنه و به سجاد گفت : نه پسر قشنگم .... خوبم مامانی ... گریه نکن -بابایی الان مامان رو میبرم دکتر حالش خوب میشه ، گریه نکن عزیزدلم به طرف زینب خم شدم و یک دستم رو زیر گردن و اون یکی دستم رو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم . سجاد : بابا منم میخوام بیام -نه پسرم نمیشه سجاد : بابایی توروخدا زینب تا دم در ورودی حیاط بردمش ولی چون توی حیاط مهدی و دوقلو ها بودن ، زینب خودش گفت بزارم پایین خجالت می کشم . پایین گذاشتمش که مامان و فاطمه اومدن کمکش کنن تا جلوی در حیاط بیاد . سجاد گیر داده بود که اون روهم بیمارستان ببریم و هرچی میگفتم نه ، گوش نمیداد و این پیله کردنش اعصابم رو بیشتر خرد میکرد . توی حیاط آنقدر جیغ زد و لباسم رو کشید که با لحن تندی بهش گفتم : اه سجاد ، میگم نه دیگه برو بشین تو خونه تا بیام امیرعلی به طرفمون اومد و سجاد رو از من جدا کرد و سعی کرد سجاد رو آروم کنه ، ولی سجاد بدتر جیغ میکشید. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و ماشین روشن کردم و جلوی در حیاط مامان اینا آوردم. صندلی زینب رو خواباندم . مامان و فاطمه کمک زینب کردن تا زینب بتونه سوار ماشین بشه و خودشون هم سوار ماشین شدن و به طرف بیمارستان راه افتادیم . خیلی سریع و تند حرکت میکردم . رسیدیم بیمارستان . با کمک مامان و فاطمه ، زینب پیاده شد . سریع به داخل بیمارستان رفتم ، به طرف میز منشی رفتم و پرسیدم : سلام خسته نباشید ، ببخشید الان دکتر سونوگرافی هست؟ منشی : بله هستن ، بفرمائید انتها سمت چپ تشکر کردم و سریع به طرف مامان اینا رفتم و باهم به طرف اتاق سونوگرافی رفتیم . مامان و فاطمه همراه زینب رفتن و من پشت در منتظر ایستادم . نگران ، طول راهرو رو طی میکردم که زینب و مامان و فاطمه بلخره بیرون اومدن . سریع به طرفشون رفتم و نگران پرسیدم : چیشد؟؟؟!! فاطمه : خداروشکر گفت بچه ها طوریشون نشده -برای کمر زینب چیزی نگفت؟ فاطمه : نه گفت چون دویده کمرش درد گرفته ، کمرش رو ماساژ بده و احتیاط کنه سرم رو تکون دادم و به طرف زینب رفتم و دستش رو گرفتم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -به من تکیه بده عزیزم به من تکیه داد . از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . رسیدیم و به داخل خانه رفتیم . بابا : چی شد؟ -هیچی بابا خداروشکر اتفاقی نیفتاده بابا : الهی شکر ؛ من شرمندتم دخترم زینب: این چه حرفیه باباجون ، دشمنتون شرمنده باشه مامان : ما که همه شرمنده ات هستیم زینب جان ؛ ولی الان تا بدتر نشدی و ما بیشتر از این روسیاه نشدیم ، برو بالا بخواب تا کمی کمرت بهتر بشه ؛ برو دخترم زینب سعی کرد لبخند مهربونی بزنه و گفت : چشم مامان جان باهم به طرف پله ها رفتیم ، خواستم زینب رو بغل کنم که مخالفت کرد و گفت : نه نیاز نیست خودم میرم بالا -نمیشه که ،بدتر میشی خانوم زینب : نه رضا خجالت میشم چیزی نگفتم . دو پله که بالا رفت ، دیگه نتونست بالا بره ؛ بدون اینکه بهش چیزی بگم ، سریع بغلش کردم و به اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش . کمکش کردم تا لباس هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید . روی تخت نشستم و شروع به ماساژ دادن کمر زینب کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️