خوشبخت فقط مشهدیا...
همه ی لذت دنیارو اونا بردن
فکر کن یهو دلت میگیره
تاکسی، حرم، زیارت، چای و تمام❤️🩹
#امام_رضا
@One_month_left
x^2+(y-x^(2/3))^2=1
این نمودار ضربان قلبم برای امام رضاس🌱💚
#امام_رضا
@One_month_left
میدانم که میدانی..
میدانم که حواست هست
میدانم که میشنوی
میدانم، تمام اینهارا میدانم ..
اما ؛ محتاجم این بار در آغوشم بگیری :)
#امام_رضا
@One_month_left
_ بهشت؟!
+ نه ممنون!
پایین ِ پای ِ #امام_رضا(؏) آروم میگیرم!
@One_month_left
کربلااینجوریهکه:
اگه دیروزم از کربلا اومده باشۍ ،
امروز دوباره اسم ِکربلا بیاد ،
دلت هُرۍمیریزه (:
#کربلا #حسین_جانم
سالروز پاك ترین ازدواج تاریخ ؛
پیوند ِحضرت رسولالله'ص
و خدیجه خاتون'س مبارك باد (:🤍💍✨
#سالروز_ازدواج_حضرت_محمد
نمیدونم چرا یهو از بوی بارون ؛ خاطرات کربلا و بارون بین الحرمینش برام زده شد . . . :)💔
تو باشـی حال نوکرت که بد نمیشـه،
هیچ جای دنیـا برای من مشهـد نمیشـه .. "
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
ماتشنهعشقیموشنیدیمکهگفتند:
رفععطشِعشقفقطنامحسیناست:)!
#حسین_جانم #حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
@One_month_left
حرمراندیدهام ..
ولیدلخوشمکهصاحب ِ
حرمازحالمخبردارد .
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
#کربلا رفته ها که میدانند !
بعد از کربلا ..
روضه #دلتنگی ، حکم زهر دارد
برای دل اوراق شدهیهزائر (:
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
@One_month_left
•°•|💙|•°•
#اعمال.قبل.از.خواب 😴
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین
خیرپربرڪتۍمحرومشویم؟!
در حسرتِزیارتتورفتعمرِمن . .
روزمبهگریهطیشدوشبهابهالتماس :)💔
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
نمیدونم چرا یهو از بوی بارون ؛ خاطرات کربلا و بارون بین الحرمینش برام زده شد . . . :)💔
" کنارضریح تو اشکام نمنم بارون میشه "
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .
📍شهیدمجتبیٰعلمدار.
#شهیدانه
@One_month_left
امروز فضلیت زنده نگه داشتن یاد ِ شهدا ، کمتر از شهادت نیست .
📍آیتاللهخامنهای
#رهبرانه #شهیدانه #تلنگرانه
@One_month_left
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .
📍شهیدمجتبیٰعلمدار.
#شهیدانه
@One_month_left
امروز فضلیت زنده نگه داشتن یاد ِ شهدا ، کمتر از شهادت نیست .
📍آیتاللهخامنهای
#رهبرانه #شهیدانه #تلنگرانه
@One_month_left
بہقولبعضےها چادر ی پارچه ساده ست ولی به قول رهبر چادر ی برکت جهانیه💘
#رهبرانه #چادرانه
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از درد هنوز هم آه و ناله میکرد .
خانوم هارو کنار زدم و کنار مبل نشستم .
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم : خوبی عزیزدلم؟ ببرمت بیمارستان؟ از اون سمه که چیزی نخوردی،خوردی؟
چشم های اشکی اش رو بهم دوخت و لب زد : نه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پاشو بریم بیمارستان ، پاشو
بلندشدم و یک دستم رو زیر گردن زینب و اون یکی دستم رو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم .
مامان : مواظب باش نیندازیش ، منم میرم آماده بشم
فاطمه : منم میام
سری تکون دادم و گفتم: زود آماده بشید
در همین حالت، زینب سعی میکرد چادرش رو دورش بگیره . وقتی دیدم آقایون نیستن سریع به طرف پله ها رفتم و بعد وارد اتاق شدم و زینب رو روی تخت گذاشتم .
کمکش کردم تا آماده بشه ؛ و بعد هم خودم آماده شدم .
به طرف زینب که هنوز اه و ناله میکرد و این نشون میداد اصلا خوب نشده ، رفتم و نگران گفتم : زینبم خیلی حالت بده؟
با گریه گفت : احساس میکنم کمرم داره از جا در میاد
آب دهنم رو قورت دادم و غمگین لب زدم: بمیرم برات ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بلند شدم ؛ تا خواستم زینب رو بلند کنم ، در باز شد و سجاد اومد توی اتاق و با گریه سمت زینب رفت و گفت: مامانی حالت خیلی بده؟
زینب در همون حال بدش سعی کرد لبخند بزنه و به سجاد گفت : نه پسر قشنگم .... خوبم مامانی ... گریه نکن
-بابایی الان مامان رو میبرم دکتر حالش خوب میشه ، گریه نکن عزیزدلم
به طرف زینب خم شدم و یک دستم رو زیر گردن و اون یکی دستم رو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم .
سجاد : بابا منم میخوام بیام
-نه پسرم نمیشه
سجاد : بابایی توروخدا
زینب تا دم در ورودی حیاط بردمش ولی چون توی حیاط مهدی و دوقلو ها بودن ، زینب خودش گفت بزارم پایین خجالت می کشم .
پایین گذاشتمش که مامان و فاطمه اومدن کمکش کنن تا جلوی در حیاط بیاد .
سجاد گیر داده بود که اون روهم بیمارستان ببریم و هرچی میگفتم نه ، گوش نمیداد و این پیله کردنش اعصابم رو بیشتر خرد میکرد .
توی حیاط آنقدر جیغ زد و لباسم رو کشید که با لحن تندی بهش گفتم : اه سجاد ، میگم نه دیگه برو بشین تو خونه تا بیام
امیرعلی به طرفمون اومد و سجاد رو از من جدا کرد و سعی کرد سجاد رو آروم کنه ، ولی سجاد بدتر جیغ میکشید. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و ماشین روشن کردم و جلوی در حیاط مامان اینا آوردم.
صندلی زینب رو خواباندم .
مامان و فاطمه کمک زینب کردن تا زینب بتونه سوار ماشین بشه و خودشون هم سوار ماشین شدن و به طرف بیمارستان راه افتادیم .
خیلی سریع و تند حرکت میکردم .
رسیدیم بیمارستان .
با کمک مامان و فاطمه ، زینب پیاده شد .
سریع به داخل بیمارستان رفتم ، به طرف میز منشی رفتم و پرسیدم : سلام خسته نباشید ، ببخشید الان دکتر سونوگرافی هست؟
منشی : بله هستن ، بفرمائید انتها سمت چپ
تشکر کردم و سریع به طرف مامان اینا رفتم و باهم به طرف اتاق سونوگرافی رفتیم .
مامان و فاطمه همراه زینب رفتن و من پشت در منتظر ایستادم .
نگران ، طول راهرو رو طی میکردم که زینب و مامان و فاطمه بلخره بیرون اومدن .
سریع به طرفشون رفتم و نگران پرسیدم : چیشد؟؟؟!!
فاطمه : خداروشکر گفت بچه ها طوریشون نشده
-برای کمر زینب چیزی نگفت؟
فاطمه : نه گفت چون دویده کمرش درد گرفته ، کمرش رو ماساژ بده و احتیاط کنه
سرم رو تکون دادم و به طرف زینب رفتم و دستش رو گرفتم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-به من تکیه بده عزیزم
به من تکیه داد .
از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم .
رسیدیم و به داخل خانه رفتیم .
بابا : چی شد؟
-هیچی بابا خداروشکر اتفاقی نیفتاده
بابا : الهی شکر ؛ من شرمندتم دخترم
زینب: این چه حرفیه باباجون ، دشمنتون شرمنده باشه
مامان : ما که همه شرمنده ات هستیم زینب جان ؛ ولی الان تا بدتر نشدی و ما بیشتر از این روسیاه نشدیم ، برو بالا بخواب تا کمی کمرت بهتر بشه ؛ برو دخترم
زینب سعی کرد لبخند مهربونی بزنه و گفت : چشم مامان جان
باهم به طرف پله ها رفتیم ، خواستم زینب رو بغل کنم که مخالفت کرد و گفت : نه نیاز نیست خودم میرم بالا
-نمیشه که ،بدتر میشی خانوم
زینب : نه رضا خجالت میشم
چیزی نگفتم .
دو پله که بالا رفت ، دیگه نتونست بالا بره ؛ بدون اینکه بهش چیزی بگم ، سریع بغلش کردم و به اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش .
کمکش کردم تا لباس هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید .
روی تخت نشستم و شروع به ماساژ دادن کمر زینب کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️