💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و ماشین روشن کردم و جلوی در حیاط مامان اینا آوردم.
صندلی زینب رو خواباندم .
مامان و فاطمه کمک زینب کردن تا زینب بتونه سوار ماشین بشه و خودشون هم سوار ماشین شدن و به طرف بیمارستان راه افتادیم .
خیلی سریع و تند حرکت میکردم .
رسیدیم بیمارستان .
با کمک مامان و فاطمه ، زینب پیاده شد .
سریع به داخل بیمارستان رفتم ، به طرف میز منشی رفتم و پرسیدم : سلام خسته نباشید ، ببخشید الان دکتر سونوگرافی هست؟
منشی : بله هستن ، بفرمائید انتها سمت چپ
تشکر کردم و سریع به طرف مامان اینا رفتم و باهم به طرف اتاق سونوگرافی رفتیم .
مامان و فاطمه همراه زینب رفتن و من پشت در منتظر ایستادم .
نگران ، طول راهرو رو طی میکردم که زینب و مامان و فاطمه بلخره بیرون اومدن .
سریع به طرفشون رفتم و نگران پرسیدم : چیشد؟؟؟!!
فاطمه : خداروشکر گفت بچه ها طوریشون نشده
-برای کمر زینب چیزی نگفت؟
فاطمه : نه گفت چون دویده کمرش درد گرفته ، کمرش رو ماساژ بده و احتیاط کنه
سرم رو تکون دادم و به طرف زینب رفتم و دستش رو گرفتم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️