eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و ماشین روشن کردم و جلوی در حیاط مامان اینا آوردم. صندلی زینب رو خواباندم . مامان و فاطمه کمک زینب کردن تا زینب بتونه سوار ماشین بشه و خودشون هم سوار ماشین شدن و به طرف بیمارستان راه افتادیم . خیلی سریع و تند حرکت میکردم . رسیدیم بیمارستان . با کمک مامان و فاطمه ، زینب پیاده شد . سریع به داخل بیمارستان رفتم ، به طرف میز منشی رفتم و پرسیدم : سلام خسته نباشید ، ببخشید الان دکتر سونوگرافی هست؟ منشی : بله هستن ، بفرمائید انتها سمت چپ تشکر کردم و سریع به طرف مامان اینا رفتم و باهم به طرف اتاق سونوگرافی رفتیم . مامان و فاطمه همراه زینب رفتن و من پشت در منتظر ایستادم . نگران ، طول راهرو رو طی میکردم که زینب و مامان و فاطمه بلخره بیرون اومدن . سریع به طرفشون رفتم و نگران پرسیدم : چیشد؟؟؟!! فاطمه : خداروشکر گفت بچه ها طوریشون نشده -برای کمر زینب چیزی نگفت؟ فاطمه : نه گفت چون دویده کمرش درد گرفته ، کمرش رو ماساژ بده و احتیاط کنه سرم رو تکون دادم و به طرف زینب رفتم و دستش رو گرفتم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️