eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
862 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
روبھ‌قبلھ‌می‌شوم‌با‌دیدن‌عکس‌حرم کربلایی‌کن‌مر‌اباجان‌من‌بازی‌نکن روبھ‌قبلھ‌می‌نشینم‌خسته‌با‌حالی‌عجیب از‌تھ‌دل‌می‌نویسم‌انت‌فی‌قلبی‌حبیب ♥️:)! •انت‌مولا‌و‌هرچه‌صلاح‌است‌حسین @One_month_left
دلَـم‌ح‌َـرَم‌میخـوآھَـد؛ نگآھـم‌بِہ‌گُنبـدت‌ِبآشـدوپـَروآز‌ دِلَـم‌درصَحـن‌ُ‌سَرآیَـتِ ومَـن‌ِبآشَـم‌وگِریھ‌ھـآی‌ِنـاتَمـامَـم !💔✋🏻 بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي یا "حُســین" @One_month_left
خوش بِحال قلب‌هایی، که هر صبح؛ رو به یاد تـو، باز میشوند + اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله ..♥︎
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شِعرڪُجا؟غَزَل‌ڪُجا؟آیہ‌ےِ‌لَم‌یَزَل‌ڪُجا؟ مَدحِ‌تو‌ڪِی‌بُوَد‌رَواجُزلَبِ‌ذوالجَــــلالِ‌تو♥🥲 ¹³⁵ @One_month_left
چه دعای قشنگیه ! خدایا سرنوشتمو اونقدر قشنگ بنویس که مادرم از ته دل بخنده :) 🤍
خانم جان؛ عیدی به ما کربلا بده .. :)🫀
چادرش را تکان داد جهان پیدا شد ؛ اولین بار که خندید زمان پیدا شد ((:
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -جون دلم؟ مامان : حواست به نور چشمت هست دیگه؟ نفسم رو از سینه بیرون دادم و سرم رو پایین انداختم . مامان : منو ببین! اصلا دیدیش چطور شده؟ زن حامله باید اون جوری باشه؟ آروم گفتم : به خدا نمیدونم باید چیکار کنم ، خودش رضایت قلبی میده بعد اینجوری میکنه ، هرچی بهش میگم اینطوری نکن گوش نمیده. منم گفتم بزار حداقل خالی بشه مامان : توقع هات بالا نره پسرم! رضایت قلبی داده تا قلب تو آروم بگیره حتی به قیمت اینکه به کل زندگیش آتیش بکشه! اما باز هم میخواد قلب تو آروم باشه! حال تو خوب باشه! بی معرفتیه حواست بهش نبوده ، تو که میدونی اون اصلا آروم نمیشه -میگی چیکار کنم مامان؟ یه کلمه حرف هم نمیتونم باهاش بزنم ، تا بیام چیزی بگم سریع اشک هاش میان پایین نه چیزی میخوره ، نه چیزی میگه مامان : چشم شما روشن آقا رضا ! همین جوری میخوای بزاری و بری؟ خواستم چیزی بگم که مامان گفت : امشب سجاد پیش من می مونه ، توام امشب وقت داری آرومش کنی! -سجاد رو میبرم اخه اذیت.. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مامان : رضا ! همین که گفتم! بچه به اون آرومی هی اذیت میکنه ، اذیت میکنه خندیدم : با مادرش نباید مشورت کنم؟ مامان : آقای زرنگ ، تو یه درصد فکر کن من اول رای رو به تو صادر کنم و از رئیس بالا اجازه نگرفته باشم . هماهنگ شده زدم زیر خنده . گونه اش رو بوسیدم و گفتم : نوکرتم به مولا مامان هم خندید و گفت : برو برو ، مزه نریز! تا آرومش نکردی سمت من نمیای -اوه اوه ، چشم فرمانده مامان : چشمت بی بلا خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان گفت : وایسا ببینم ، آدم زن حامله رو با موتور میبره و میاره؟ دستی روی گردنم کشیدم . چطور میگفتم امر خودش بوده؟ چیزی نگفتم و جایش گفتم : ببخشید مامان: ببخشید؟ اگه خدایی نکرده ، زبونم لال یه بالایی سرش بیاد چی؟ چیزی نداشتم که بگم مامان نوچی کرد و گفت : برو ببینم - چشم از آشپزخانه بیرون رفتم . کار خوبی نکرده بودم که با موتور آورده بودمش هرچقدر هم که اصرار کرده بود نباید می آوردمش. به سمت زینب رفتم و گفتم : خانمم پاشو آماده شیم بریم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️