💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_شصت_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بردیمشون.
خواستم برگردم که کسی شلیک کرد به دستم
برگشتیم طرفش زن بود
نیرو های زن رو صدا زدم
با هم به طرفشون رفتیم
با چند تا از مرد ها توی جایی گیرش انداختیم
-اسلحتو بنداز
زنه: جلو نیا! وگرنه شلیک می کنم
-گفتم اسلحتو بنداز
ضامن اسلحه خودمونو کشیدیم برای ترسوندش و موفق هم شدیم ، اسلحشو انداخت
من و سجاد جلو رفتیم
-خانوم کریمی ، بگردینش
خانوم کریمی: چشم
این کارو انجام داد چیز خاصی نبود
یکی از خانوم های دیگه هم بهش دستبند زدن و اون در تمام مدت بهمون فوش های بد می داد
خون زیادی از دستم میرفت و حالم خوب نبود
از بیمارستان هم دور شده بودیم ولی چاره نبود خودمو با بدو بدو رسوندم به بیمارستان
محسن دیدم
محسن: رضا گلوله خوردی؟!!
با بی حالی جوابش دادم
-آره
و کف اونجا نشستم ، سرم به دیوار تکیه دادم
محسن پرستار صدا کرد و من بیهوش شدم
چشم هامو باز کردم دستمو بسته بودن محسن پیشم بود
الهه هم اومد
-خانوم عاطفی زینب کجاست؟
الهه: ام چیزه،، ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️