💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_نود_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفتم جایی که می تونستن ترورشون رو انجام بدن ولی غافل از اینکه اینجا پره مأمور بود
فقط یه گلوله به دستم خورد و توانستیم دستگیرشون کنیم
حسین: بیمارستان ببریمت ، اونجا ممکنه خطرناک باشه میریم خونتون اونجا دکتر و پرستار میاریم
سوار ماشین شدیم به طرف خونمون
زینب دیدم سعی کرد جیغ نزنه ولی گریه می کرد
رو تخت خوابیدم و نایی نداشتم خون زیادی ازم رفته بود
زینب کنارم نشست آروم گفتم : گریه ،،، نکن خانوم
و چشم هام بستم
با نوازش دست کسی روی صورتم بیدار شدم دیدم دستم باند پیچی شده و سرم بهم وصله
زینب هم کنارم بود
-رفتن؟
زینب: آره ، خوبی؟
-بهترم عزیزم
چشم هام بستم : بازم نوازش کن خوابم ببره خستم
زینب: باشه
روی صورتم نوازش می کرد بعد دستش لای موهام برد و بهم ریخت بعد با شونه هی بهم می ریخت هی درست می کرد
و منم خوابیدم
زینب: رضا بیدار نمیشی؟
چشم هام باز کردم
-سلام
زینب: سلام پاشو نمازت قضا نشه!
پاشدم نماز صبحم خوندم
-دیشب موهام حسابی بهم ریختیا ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️