💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-چرا به زینب پیام دادی؟ چرا بهش گفتی؟ اینه رسمش؟! خوبه از دل من خبر نداری میدونی قصدم چیه
چرا بهش گفتی ، حالا دیگه ولم نمی کنه
دستت درد نکنه
محسن: من هر کاری کردم به خاطر تو کردم واسه سلامتیت
-من نمی خوام سلامت باشم محسن نمی خوام! ولم کنید.
ماشین روشن کردم بی هدف تو خیابون ها می چرخیدم
اشک هام می ریخت نخواستم جلوشونو بگیرم و در همون هنگام با خدا حرف می زدم
اذان گفتن
نمی دونستم کجا اومدم
مسجدی اونطرف تر بود نگه داشتم نمازمو خوندم
از یکی پرسیدم : اینجا کجاست؟
گفت شما قم هستید!
نزدیک های حرم حضرت معصومه (س)
خدایا تا کجا اومدم من!
چشم هام درد گرفته بود
پاشدم راه افتادم سمت حرم
آخرین بار با زینب اومده بودم
رفتم زیارت کردم و همون جا خوابیدم
بیدار شدم ساعت دو ظهر بود نماز خوندم زیارت کردم و راه افتادم سمت خونه
دلم بی تابش بود دلم براش تنگ شده بود
دیشب تنها بود تو خونه
ساعت پنج و نیم رسیدم تهران ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️