💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: الکی نگیا
-چیز خواصی نیست
زینب: پس یه چیزی هست چی شده
-انگشتم زخم شده
زینب: چه جوری زخم شده؟
-بریده
زینب: با چی؟
-نمی دونم متوجه نشدم با چی بریده الان دیدم
زینب: اینجوری جواست به خودت بود؟
-حالا چیزی نشده که منم متوجه نشدم
زینب: برو بخواب شب بخیر
وااای خدا
رفتم رو زمین گرفتم خوابیدم
بیدار شدم دیدم پتو رومه متکا هم زیر سرم
نگاهی رو رو خودم احساس کردم
سر چرخوندم
زینب بود
-سلام با کی اومدی؟
زینب: سلام ، بابام
دستم نگاه کردم دیدم با چسب بسته
زینب: همه جارو خونی کردیا البته تمیز کردم
-دستت درد نکنه ، ساعت چنده؟
زینب: شیش
پاشدم
زینب: صبحونه آماده کردم برات
-دستت درد نکنه
آماده شدم زینب امروز دانشگاه نداشت
رفتم سرکار
وارد شدم دیدم همه جمع شدن
-یا الله برادرا
همه: سلام
-سلام چه خبره؟
سجاد:امیر حسین( همکارم) عاشق شده ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️