💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفتم لباس هامو عوض کردم بعد رفتم بیرون
زینب: خیلی وحشتناک بود؟
-چیزی که تو اخبار دیدی بود دیگه
یه مشت آدم که هیچی نمی دونن و اینقدر ساده هستن که دشمن روشون نفوذ کرده و تونسته گولشون بزنه که امنیت بگیرن فقط به خاطر آزادی
آزادی که هیچی ازش نمی دونن و فقط دهنشون رو باز می کنن و میگن آزادی آزادی.
زینب: چی بگم والا
از فردا زینب گذاشتم خونه باباش و خودم رفتم
مهر ماه رسید
-زینب خیلی مراقب باش میری دانشگاه و میای از این به بعد دیگه بدون من هیچ جا نمیری خب؟
برگشت خودم میام دنبالت کلاسات ساعت چند تموم میشه؟
زینب: چهار
-میام دنبالت دوباره میرم سرکار تکون نمی خوریا
زینب: باشه
زینب رسوندم دانشگاه و رفتم سرکار
قبل چهار حرکت کردم سمت دانشگاه دو دقیقه به چهار اونجا بودم
ساعت چهار شد زینب اومد بیرون دوستاش هم کنارش بودن
بوق زدم سرش برگردوند سمتم دست تکون دادم سریع خداحافظی کرد و اومد
-تو دانشگاه وایسا من بهت زنگ میزنم بیرون نیا
زینب: باشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️