💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
آخرین دیدار گنبد امام رضا(ع)
آه ، چقدر تلخه وقتی می خوای دل بکنی
سوار ماشین شدیم و به سمت تهران راه افتادیم.
ماه ها به زودی می گذشت آخر های اسفند افتادیم به خونه کتونی کردن
خسته رو مبل افتاده بودم چشم هام بسته بودم یهو اب پاشیده شد بهم
چشم هام باز کردم زینب داشت می خندید
-زینبببب خسته شدممم چیکارم داری
زینب: پاشو تنبل خان بیا کمک من بدبخت از صبح تا حالا رو پام
-منم از صبح رفتم سرکار اومدم کمک شما بسه دیگه تورو خدا
زینب: پاشو غر نزن اینقدر پاشو
بلند شدم کمکش کردم
روز سال تحویل رفتیم باهم سبزه و ماهی خریدیم آوردیم خونه
زینب: از ماهی خوشم نمیاد
-تو تنگ قشنگن ، می خوام آکواریوم بخرم
زینب: اههه نههه
-تو تنگ قشنگن که
زینب: نخیرم
-خعله خب ولی قناری و گل میخرم
زینب: قناریی؟!
-اره
زینب: هووفف
لحظه سال تحویل بود ، اولین سال تحویلی که کنار هم بودیم
دعا می کردیم که تلویزیون گفت: آغاز سال ....
زینب: عیدت مبارک آقا رضا ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️