💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رو به روی یک پاساژ نگه داشتم ؛ ماشین رو جایی پارک کردم و باهم پیاده شدیم .
ماشین رو قفل کردم و به طرف زینب رفتم دستش رو توی دستم گرفتم و آروم فشردم و بعد به طرف پاساژ راه افتادیم .
وارد پاساژ شدیم ؛ یکی یکی مغازه هارو از نظر میگذراندیم.
زینب: رضا اون لباسه رو ببین !
نگاهم سمت لباسی که زینب گفت رفت ؛ لباس سفیدی که توش خط های پررنگ سیاه بود؛ لباسش دامن داشت و سر آستین هاش هم چین داشت .
مدل های مختلفی از همین نوع لباس داشت .
-فکر نمیکنم با این وضعیتت این لباسه بهت بخوره خانومم
زینب:اهوم،ولی خیلی قشنگه
با لبخند به طرفش برگشتم و گفتم: الهی قربونت برم،انشاءالله دخترام که به دنیا اومدن میریم برات قشنگ ترش رو میگیریم عشقممم
زینب : ارههه بابا اصلا وقتی مامان من خیاطه دیگه چه غمیه؟؟ میریم پارچه میخریم مامان برام میدوزه
خندیدم و گفتم : اووه اوووه ؛ بعله دیگه آدم مامانش خیاط باشه اصلا غم ندارههه کهههه
زینب هم با خنده گفت: بله بله
کمی جلوتر رفتیم که زینب گفت : رضا اون لباس ورزشی هارو ببین ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️