eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
110 دنبال‌کننده
2هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رو به روی یک پاساژ نگه داشتم ؛ ماشین رو جایی پارک کردم و باهم پیاده شدیم . ماشین رو قفل کردم و به طرف زینب رفتم دستش رو توی دستم گرفتم و آروم فشردم و بعد به طرف پاساژ راه افتادیم . وارد پاساژ شدیم ؛ یکی یکی مغازه هارو از نظر می‌گذراندیم. زینب: رضا اون لباسه رو ببین ! نگاهم سمت لباسی که زینب گفت رفت ؛ لباس سفیدی که توش خط های پررنگ سیاه بود؛ لباسش دامن داشت و سر آستین هاش هم چین داشت . مدل های مختلفی از همین نوع لباس داشت . -فکر نمیکنم با این وضعیتت این لباسه بهت بخوره خانومم زینب:اهوم،ولی خیلی قشنگه با لبخند به طرفش برگشتم و گفتم: الهی قربونت برم،انشاءالله دخترام که به دنیا اومدن میریم برات قشنگ ترش رو میگیریم عشقممم زینب : ارههه بابا اصلا وقتی مامان من خیاطه دیگه چه غمیه؟؟ میریم پارچه میخریم مامان برام میدوزه خندیدم و گفتم : اووه اوووه ؛ بعله دیگه آدم مامانش خیاط باشه اصلا غم ندارههه کهههه زینب هم با خنده گفت: بله بله کمی جلوتر رفتیم که زینب گفت : رضا اون لباس ورزشی هارو ببین  ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️