💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_سی_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اشک ازگوشه ی چشمش سرازیرشد.
باصدای لرزونش گفت: برام خیلی خیلی سخته،خیلی سخته که از کسی دل بکنم که ذرات وجودش رو با قلبم گره زده..
میدونی رضا..از الان به بعد هر دفعه با دیدن سجاد،قد کشیدنش،نماز خوندانش،مداحی کردناش تو رو میبینم..روزی که ریحانه و رقیه ازم بپرسن که بابا چجوری بود؟بهشون میگم مثل ستاره ای بود که همیشه توی تاریک بودن آسمون زندگیم درخشید..میدونم این دفعه دفعه آخریه که چشم به انتظارت میشینم..دیگه هیچوقت نمیتونم لبخند ات،چشمات،و بغل گرم ات رو احساس کنم،از این به بعد منتظر این میشینم که ی روز.... پیکرت رو برام بیارن..
اجازه ات دست امام رضا..من به خدایی که بهم دادت برت میگردونم!
از الان تا روزی که بری دیگه گریه نمیکنم،غمباد نمی بندم،و تمام روزهای آخر کنارت بودن رو با خنده سپری میکنم
الله اکبر نماز جماعت رو گفته بودن و صحن خلوت بود و همه مشغول نمازبودن .
دیگه نتونستم خودم روکنترل کنم و اشک هام سرازیرشد .
کمی به سمت زینب خم شدم و دستم رو زیر چادرش بردم و دورش حلقه کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️