eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
131 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ستایش آروم به زینب گفت  : شما بشین پیش شوهرت یه وقت گرگا نبرنش و نگاهی به عمه و سارا انداخت و رفت. از حرف نیایش خنده امون گرفته بود. آروم زیر لب گفتم : از دست این ستایش زینب با خنده ، آروم گفت : غلط میکنن که .. خندیدم و گفتم: محلشون نزار بانو ، درشان شما نیست که زینب : اوو ، بله بله با خنده بهش نگاه کردم . نیایش و ستایش وسایل پذیرایی رو آوردن . بابا رو به عمه گفت: چه عجب یادی از ما کردی ! عمه خندید و گفت : والا شما از ما یادی نکردی ماهم نکردیم بابا هم خندید و گفت: بله آبجی شما درست میگی ، ببخشید که احترام بزرگ تر به کوچیک تر رو ادا نکردم حرفی که بابا زد قشنگ کنایه وار بود و میخواست به عمه بگه اشتباه از اون بوده که احترام کوچیکتر به بزرگتر رو ادا نکرده . البته بابا اهل بحث با عمه نبود ، به همین خاطر ادامه ی حرفش گفت : خب بفرمائید خوش اومدید؛ از خودتون پذیرایی کنید . عمه تشکری کرد و یک خیار برداشت و شروع به پوست گرفتنش کرد . زینب آروم گفت : سجاد هنوز خوابه؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️