💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ستایش آروم به زینب گفت : شما بشین پیش شوهرت یه وقت گرگا نبرنش
و نگاهی به عمه و سارا انداخت و رفت.
از حرف نیایش خنده امون گرفته بود.
آروم زیر لب گفتم : از دست این ستایش
زینب با خنده ، آروم گفت : غلط میکنن که ..
خندیدم و گفتم: محلشون نزار بانو ، درشان شما نیست که
زینب : اوو ، بله بله
با خنده بهش نگاه کردم .
نیایش و ستایش وسایل پذیرایی رو آوردن .
بابا رو به عمه گفت: چه عجب یادی از ما کردی !
عمه خندید و گفت : والا شما از ما یادی نکردی ماهم نکردیم
بابا هم خندید و گفت: بله آبجی شما درست میگی ، ببخشید که احترام بزرگ تر به کوچیک تر رو ادا نکردم
حرفی که بابا زد قشنگ کنایه وار بود و میخواست به عمه بگه اشتباه از اون بوده که احترام کوچیکتر به بزرگتر رو ادا نکرده .
البته بابا اهل بحث با عمه نبود ، به همین خاطر ادامه ی حرفش گفت : خب بفرمائید خوش اومدید؛ از خودتون پذیرایی کنید .
عمه تشکری کرد و یک خیار برداشت و شروع به پوست گرفتنش کرد .
زینب آروم گفت : سجاد هنوز خوابه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️