💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سجاد با تردید دست عمه رو گرفت و گفت: سلام عمه
عمه : سلام علیکم خوبی؟ چه عجب بلخره ما شمارو دیدیم
سجاد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و آروم : ممنونم
و بعد خواست به سمتم بیاد که سارا گفت : به من سلام نکردی که ..
سجاد به سمت سارا برگشت و دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت و گفت : سلام
سارا دستش رو به سمتش دراز کرد ولی سجاد نگرفت .
سارا: بامن دست نمیدی؟
سجاد دلش نمیخواست ولی پسره با حیای من ، نمیدونست بهش بگه یا نه .
در آخر دلش رو به دریا زد و گفت : نه
و بعد به طرفم اومد .
از این صحنه هم من و هم زینب خنده امون گرفته بود.
بابا بحث رو عوض کرد و رو به عمه گفت : اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟
سجاد رو روی پاهام نشاندم .
ستایش آروم بهش گفت : آفرین عمه خوب کاری کرده بهش دست ندادی
سجاد خندید .
توجهم به صحبت عمه و بابا جلب شد :
شنیدم پسره شاخ شمشادمون داره خودشون بدبخت میکنه اومدم ببینم راسته یانه که دیدم بله !
باباپوزخندی تحویل عمه داد و آروم گفت : بدبخت !!
عمه: آره داره بدبخت میکنه خودشو... ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️