eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سجاد با تردید دست عمه رو گرفت و گفت: سلام عمه عمه : سلام علیکم خوبی؟ چه عجب بلخره ما شمارو دیدیم سجاد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و آروم : ممنونم و بعد خواست به سمتم بیاد که سارا گفت : به من سلام نکردی که .. سجاد به سمت سارا برگشت و دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت و گفت : سلام سارا دستش رو به سمتش دراز کرد ولی سجاد نگرفت . سارا: بامن دست نمیدی؟ سجاد دلش نمیخواست ولی پسره با حیای من  ، نمیدونست بهش بگه یا نه . در آخر دلش رو به دریا زد و گفت : نه و بعد به طرفم اومد . از این صحنه هم من و هم زینب خنده امون گرفته بود. بابا بحث رو عوض کرد و رو به عمه گفت : اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟ سجاد  رو روی پاهام نشاندم . ستایش آروم بهش گفت : آفرین عمه خوب کاری کرده بهش دست ندادی سجاد خندید . توجهم به صحبت عمه و بابا جلب شد : شنیدم پسره شاخ شمشادمون داره خودشون بدبخت میکنه اومدم ببینم راسته یانه که دیدم بله ! باباپوزخندی تحویل عمه داد و آروم گفت : بدبخت !! عمه: آره داره بدبخت میکنه خودشو... ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️