💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
تا خواستم لب باز کنم،صدای پای کسی رو شنیدم؛ برگشتم و دیدم سجاد داره از پله ها میاد پایین .
آروم با خنده گفتم: بیا ، حلال زاده اومد
سجاد از پله ها پایین اومد و دستش رو مشت کرد و روی چشم هاش گذاشت و کمی چشم هاش رو مالید .
به این حرکت بامزه اش خندیدم و با خنده صداش کردم: سجاد بابایی،بیا اینجا
دستش رو از روی چشم هاش برداشت و منو نگاه کرد و بعد دوید سمتم .
با خنده گفتم: آروم بیا نخوری زمین گل پسر
اومد توی هال و به همه سلام کرد و بعد پرید توی بغلم و سرش رو توی سینه ام گذاشت وبامزه چشم هاش رو بست .
با لبخند انگشتم رو روی موهاش که روی پیشانی اش چسبیده کشید و گفتم : پسر ِ خواب آلود ی بابا ، عمه ی بابا رو دیدی؟
چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از توی سینه ام بلند کرد و گفت : نه
و نگاهش رو توی حال چرخاند .
عمه : سلام
سجاد خجالت زده سرش رو توی سینه ام قائم کرد ، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : برو پسرم ، برو به عمه قشنگ سلام کن
آروم از توی بغلم بلند شد و به سمت عمه رفت .
عمه دستش رو به سمت سجاد دراز کرد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️