💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_نود_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد از خوردن چایی ، دیگه وسایل هارو جمع کردیم و به سمت خونه راه افتادیم .
باز هم زینب طبق عادتش ، دستش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود و سرش رو روی دستش گذاشته بود و به من خیره شده بود .
هرازگاهی به طرفش بر می گشتم و با لبخند بهش نگاه میکردم و دوباره نگاهم رو به خیابون ها میدادم .
چشم هاش هنوز غم داشت ، البته این چشم ها مدت ها بود که غم داشت اما به خودش و من قول داده بود که بگذاره این روز ها به خوبی و خوشی بگذره! و زینب هم همیشه سر قول هاش میموند و به همین خاطر من کمتر شاهد غم چشم هاش بودم اما از غمی که از ته دلش وجود داشت ، آگاه بودم .
نفسم رو از سینه ام بیرون دادم .
گوشیم زنگ خورد . گوشی رو برداشتم و با دیدن اسمش تعجب کردم ؛ عمه بود !
دودل بودم که جواب بدم یا ندم که زینب گفت :چرا جواب نمیدی؟
نگاهی به زینب انداختم و با اکراه ، انگشتم رو سمت صفحه ی گوشی بردم و دکلمه ی سبز رو لمس کردم .
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم : الو ، سلام عمه ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️