eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد از خوردن چایی ، دیگه وسایل هارو جمع کردیم و به سمت خونه راه افتادیم . باز هم زینب طبق عادتش ، دستش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود و سرش رو روی دستش گذاشته بود و به من خیره شده بود . هرازگاهی به طرفش بر می گشتم و با لبخند بهش نگاه میکردم و دوباره نگاهم رو به خیابون ها میدادم . چشم هاش هنوز غم داشت ، البته این چشم ها مدت ها بود که غم داشت اما به خودش و من قول داده بود که بگذاره این روز ها به خوبی و خوشی بگذره! و زینب هم همیشه سر قول هاش میموند و به همین خاطر من کمتر شاهد غم چشم هاش بودم اما از غمی که از ته دلش وجود داشت ، آگاه بودم . نفسم رو از سینه ام بیرون دادم . گوشیم زنگ خورد . گوشی رو برداشتم و با دیدن اسمش تعجب کردم ؛ عمه بود ! دودل بودم که جواب بدم یا ندم که زینب گفت :چرا جواب نمیدی؟ نگاهی به زینب انداختم و با اکراه ، انگشتم رو سمت صفحه ی گوشی بردم و دکلمه ی سبز رو لمس کردم . گوشی رو کنار گوشم گذاشتم : الو ، سلام عمه ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️