💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هشتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
واییی دنیا ، یادته اون پسره بدبخت اومد ازش خواستگاری کرد چطور زد تو پرش
و هر سه تاییشون زدن زیر خنده .
از صحبت سیما خنده ام گرفت ، صدای خنده اشون بالا رفت که به عقب برگشتم و آروم گفتم : زینب جان !
نگاهش رو بهم داد و متوجه ی منظورم شد ، گوشه ی لبش رو گزید و آروم گفت : ببخشید
لبخندی زدم و برگشتم .
حواسم رو به ورزشمون دادم و گفتم : خب آقا سجاد شروع کنیم درجا زدن
سجاد : ارههه
باهم شروع به درجا زدن کردیم که به یک مسیری رسیدیم که فقط برای پیاده روی بود . وارد اون مسیر شدیم ، به زینب گفتم روی صندلی بشینه و خستگی در کنه و من و سجاد هم شروع به ورزش دادن اعضای بدنمون کردیم .
-خسته شدی بابایی؟
سجاد : اووممم نه خیلییی
آروم خندیدم گفتم : بیا بریم روی اون چمن ها دراز بکشیم
دستش رو گرفتم و به سمت چمن ها رفتیم و روی چمن ها دراز کشیدیم .
سجاد : آخیششش
آروم خندیدم . دستم رو زیر سرم گذاشتم و به آسمون نگاه کردم .
-سجاد ، ابر هارو نگاه کن
من که بچه بودم میرفتم روی پشت بوم میخوابیدم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️