eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
110 دنبال‌کننده
2هزار عکس
839 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 و شروع به قلقلک دادنش کردم . صدای خنده هاش کل اونجا رو گرفته بود و من و زینب هم با خنده هاش می خندیدم. آنقدر قلقلکش دادم تا زینب اومد و سجاد رو از دستم گرفت و نجاتش داد . زینب : این بچه رو ول کن ، بیا دخترات رو بچسب که از گشنگی دارن غش میکنن خندیدم و گفتم : من نوکر پسر و دخترام و مخصوصا مادرشون هم هستم ؛ چشم ، الان میریم یه ناهار مشتی میزنیم بلند شدم و باهم به طرف پایین راه افتادیم . دست زینب رو گرفته بودم و سجاد هم بغلم بود و سیما و دنیا با فاصله ی کمی از ما عقب تر بودن . توی مسیر خانوم هایی رو دیدم که بسیار بد حجاب بودن ؛ با دیدن اولین خانوم اونم در اون وضعیت بدش ، سریع سرم رو پایین انداختم و چشم هام رو محکم بستم و "استغفرالله" ی زیر لب گفتم . داغی بدنم رو احساس میکردم ، از دیدن این وضعیت خیلی ناراحت و عصبی شدم. یاد حرف امیرالمؤمنین افتادم  و خجالت کشیدم . زینب پشت دستم رو نوازش کرد و آروم زیر گوشم گفت : قربونت بشم من ، آروم باش سرم رو بلند کردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️