💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هشتاد_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
و شروع به قلقلک دادنش کردم .
صدای خنده هاش کل اونجا رو گرفته بود و من و زینب هم با خنده هاش می خندیدم.
آنقدر قلقلکش دادم تا زینب اومد و سجاد رو از دستم گرفت و نجاتش داد .
زینب : این بچه رو ول کن ، بیا دخترات رو بچسب که از گشنگی دارن غش میکنن
خندیدم و گفتم : من نوکر پسر و دخترام و مخصوصا مادرشون هم هستم ؛ چشم ، الان میریم یه ناهار مشتی میزنیم
بلند شدم و باهم به طرف پایین راه افتادیم .
دست زینب رو گرفته بودم و سجاد هم بغلم بود و سیما و دنیا با فاصله ی کمی از ما عقب تر بودن .
توی مسیر خانوم هایی رو دیدم که بسیار بد حجاب بودن ؛ با دیدن اولین خانوم اونم در اون وضعیت بدش ، سریع سرم رو پایین انداختم و چشم هام رو محکم بستم و "استغفرالله" ی زیر لب گفتم .
داغی بدنم رو احساس میکردم ، از دیدن این وضعیت خیلی ناراحت و عصبی شدم. یاد حرف امیرالمؤمنین افتادم و خجالت کشیدم .
زینب پشت دستم رو نوازش کرد و آروم زیر گوشم گفت : قربونت بشم من ، آروم باش
سرم رو بلند کردم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️