eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 جاروبرقی رو کنار دیوار گذاشتم . نگاهم به سمت تخت کشیده شد ؛ زینب دستش رو زیر سرش گذاشته بود و خوابش برده بود . لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست . خواستم به سمتش برم که دیدم یهو در باز شد و سجاد داخل اومد . نگاهی به من کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و نگاه ازم گرفت و به سمت زینب رفت . آروم خندیدم . چون سرش داد زده بودم باهام قهر کرده بود . سجاد روی تخت نشست و دستش رو روی صورت زینب گذاشت و آروم نازش کرد . به سمت تخت رفتم و کنار تخت نشستم . آروم سجاد رو صدا زدم : آقا سجاد؟ جوابم رو نداد و به نوازش کردن زینب ادامه داد . -با بابایی قهری؟ بازم جوابم رو نداد . -سجاد؟بابایی؟عشقم؟ سجاد با لحن تندی گفت : عشقم عشقم راه ننداز؛ من عشق تو نیستم ، مامانه زدم زیر خنده سجاد به طرفم برگشت و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت :هیس، مامانم خوابه با خنده ام گفتم : اوه اوه ، چشم ببخشید یکم گذشت که گفتم : سجاد ، بابایی ، ببخشید سرت داد زدم باباجون چیزی نگفت -سجاد؟ آشتی؟؟ سجاد تو با بابا قهر کنی بابا میمیره هاا سجاد آروم گفت : خدانکنه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️