💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
جاروبرقی رو کنار دیوار گذاشتم .
نگاهم به سمت تخت کشیده شد ؛ زینب دستش رو زیر سرش گذاشته بود و خوابش برده بود .
لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست .
خواستم به سمتش برم که دیدم یهو در باز شد و سجاد داخل اومد .
نگاهی به من کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و نگاه ازم گرفت و به سمت زینب رفت .
آروم خندیدم .
چون سرش داد زده بودم باهام قهر کرده بود .
سجاد روی تخت نشست و دستش رو روی صورت زینب گذاشت و آروم نازش کرد .
به سمت تخت رفتم و کنار تخت نشستم .
آروم سجاد رو صدا زدم : آقا سجاد؟
جوابم رو نداد و به نوازش کردن زینب ادامه داد .
-با بابایی قهری؟
بازم جوابم رو نداد .
-سجاد؟بابایی؟عشقم؟
سجاد با لحن تندی گفت : عشقم عشقم راه ننداز؛ من عشق تو نیستم ، مامانه
زدم زیر خنده
سجاد به طرفم برگشت و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت :هیس، مامانم خوابه
با خنده ام گفتم : اوه اوه ، چشم ببخشید
یکم گذشت که گفتم : سجاد ، بابایی ، ببخشید سرت داد زدم باباجون
چیزی نگفت
-سجاد؟ آشتی؟؟ سجاد تو با بابا قهر کنی بابا میمیره هاا
سجاد آروم گفت : خدانکنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️