💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : چی؟
قضیه ی روانی بودن سارا رو براش تعریف کردم .
زینب : عجب ؛ اگه ای کاش زودتر می فهمیدم بعد میدادم اون نوشیدنی رو خودش بخوره،اینجوری همچی بهتر بود ، یک دنیااا و ملت از شرش خلاص میشدنننن حیفففف
خندیدم : حیففف
چاییم رو برداشتم و یک قلپ ازش خوردم و گفتم : این آدم خیلی به شدت خطرناک هست ، میدونم که این تا کار خودش رو نکنه دست از سر ما بر نمیداره
بلخره اون روانی هست و هیچ چیز دست خودش نیست
لیوان چایی رو توی سینی گذاشتم و به طرفش برگشتم و گفتم : ببین زینب ، من میخوام خودمون رو و خیلی های دیگه رو از دست این بیمار خلاص کنم تا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد!
ببین ، هر موقعیتی پیش اومد ، و به هر نحوی ، من میخوام این کار رو انجام بدم و از تو میخوام که مانع من نشی و کمکم کنی ؛ باشه؟
زینب سرش رو تکون داد و گفت : باشه
لبخندی زدم و گفتم : راستی ! برای آخر هفته میخوام از صبح بریم بیرون ، برنامه هات رو راست و ریست کن
سجاد با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید و گفت : اخخخ جوووننن ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️