💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
عمه : خُبه خُبه ؛ زن ِ ...
با صدای یاالله گفتن های مهدی و دوقلو ها ، صحبت عمه قطع شد .
با ورود بابا اینا به احترامشون بلند شدیم .
با اومدن مهدی ، عمه شالش که دور گردنش بود رو روی سرش گذاشت ولی کمی به عقب کشیدش اما سارا همین کار رو هم نکرد .
برای اینجور آدم ها خیلی متأسف بودم !
واقعا این آدم ها فردای قیامت چه جوری میخوان جواب شهدا و خیلی های دیگه رو بدن؟
نفسم رو صدادارازسینه بیرون دادم .
بابا با ما سلام دسته جمعی ای کرد و به سمت عمه رفت و باهاش دست داد و سلام و علیک کرد و بعد کنار مامان نشست .
نیایش و ستایش بلند شدن تا آشپزخانه برن،زینب هم خواست بره کمکشون که نیایش و ستایش مانع اش شدن ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️