💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
الانم آقا رضا به خاطر پول و امکاناتی که دارن میدن داره میره جنگ !
داره از زن و زندگی و بچه اش میگذره
پول همینه ، آدم به خاطرش هر کاری میکنه حتی به قیمت بی پدر شدن بچه هاش
مامان : سمیه بفهم چی میگی ...
عمه باز وسط صحبت مامان پرید و گفت : تو بفهم چی میگی ! همش تقصیر این زنیکه هست ..
فاطمه : عمه احترام خودتونونگه دارید لطفا، اگه زینب چیزی نمیگه داره بهتون احترام میزاره ..
عمه: احترام؟؟؟ اصلا ببین بلده بعد ازش حرف بزن !! این دختره دستی دستی زندگی رضا رو داره داغون میکنه !!
رضا داره به خاطر این میره ، که بهش پول و امکانات بدن اونم بیاد بریزه تو شکم این خانوم ؛ ببینم بفرستیش آخر جنازه اشوبرامون بیارن خوبه؟ آره دیگه اصلا هدفت همین بوده که زندگیشو نابود کنی
دیگه بیشتر از این جایز ندیدم که به حرف هاشون گوش بدم .
تا وارد هال بشم ، زینب خطاب به عمه گفت : میخوام شما ی لطفی کنید،همین الان من هزار دلار بهتون میدم شما برید شوهرتون رو بفرستید توی جنگ و شهید بشه من همه اش رو میدم به شما ؛ اونوقت میخوام ببینم شما حاضرید بدون شوهرتون،با بچه هایی که جونشون به جون باباشون بسته است و حالا دیگه نیست ، توی یک قصر زندگی کنید؟
الان شما براتون شوهرتون مهم تره یا پول؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️