💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_صد_و_هجده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-باشه برید وضو بگیرید
رفتیم وضو هامونو گرفتیم مامان هم اومد
یه نماز جماعت مشتی خوندیم بعد نماز قرآن خوندیم
جانماز ها رو جمع کردیم
بابا اومد همگی بهش سلام کردیم
مامان: بچه ها بیاید کمک
رفتیم کمک مامان سفره انداختیم و غذا خوردیم
عادت نداشتیم زیاد سر سفره صحبت کنیم و همیشه صحبت هامونو می زاشتیم بعد غذا
غذا تموم شد سفره جمع کردیم
مسواکم رو زدم و آماده خواب شدم
شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم
گوشیم روشن کردم زینب پیامک داده بود: رضا جان رسیدی؟
رضا کجایی؟
بهش زنگ زدم چند تا بوق خورد و بعد صداش پیچید تو گوشم: الو
-سلام عزیزم خوبی؟شبت بخیر
زینب: سلام خوبم تو خوبی؟
-الحمدلله ، چیکار می کنی؟
زینب: داشتم فیلم می دیدم
-عه پس مزاحم شدم
خندید ، فهمیدم چشه
-زینب جان شرمنده من عادت دارم وقتی توی جمع خونه هستم سراغ گوشیم خیلی نمیرم ، الانم چون ظهر بهت قول دادم زنگ زدم بهت وگرنه تا قبلا دست نمیزدم بهش...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️