💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_دهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبخند کمرنگی به محبتش زدم و دستش که سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و با لبخند جوابش رو دادم .
از هم خداحافظی کردیم و سیما به طرف خونشون رفت و ما هم به سمت خونه ی دنیا اینا حرکت کردیم .
جلوی در خونشون نگه داشتم . سرم رو به عقب بر گرداندم و گفتم : برو عزیزم ، مراقب خودت باش
یاد خواستگاری فامیلشون از دنیا افتادم و گفتم : حتما روی اون مسئله فکر کن و عجولانه تصمیم نگیر !
دنیا : چشم . توام مراقب خودت باش . فکر و خیال هم نکن ، تو آقا رضا رو بهتر از هرکسی میشناسی؛پس نگران چیزی نباش و منتظر باش تا بیاد .
لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم : ممنون که به فکرمی
متقابلا لبخند زد و گفت : خب دیگه من برم ، کاری نداری؟
-نه عزیزم ممنونم برو به سلامت
دنیا : خداحافظ
-خدانگهدارت
از ماشین پیاده شد . برام دستی تکون داد و به سمت خونشون رفت .
به عقب نگاه کردم .
سجاد دراز کشیده بود و دنیا هم براش کمربند بسته و خوابیده بود .
به سمت خونه حرکت کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️