💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_دوازدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زیر گاز رو خاموش کردم و به هال رفتم .
سجاد گوشیم رو جلوم گرفت و گفت : بفرمائید
-دستت درد نکنه عزیزم
گوشی رو از سجاد گرفتم . به اتاق رفتم و شماره ی رضا رو گرفتم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم .
هرچی بوق خورد بر نداشت . می خواستم قطع کنم که صدای خسته اش توی گوشی پیچید : سلام عزیزدلم من دیر میام خونه شما شامتون رو بخورید و بخوابید
تا خواستم چیزی بگم صدای عمه اش اومد : رضا بیا سارا به هوش اومد
رضا : اومدم عمه
و بعد من رو مخاطبش قرار داد و گفت : مراقب خودت باش ، من باید برم ، شبت بخیر
انگار لب هام به هم چسبیده بود اما به سختی بازشون کردم و فقط تونستم بگم : توام مراقب خودت باش
و بعد گوشی رو قطع کردم .
بغض عجیبی به گلوم فشار آورد . سعی داشتم پس اش بزنم اما شدنی نبود .
سجاد : چی شد مامان؟
نگاهم رو به سجاد دوختم .
سجاد : مامانی؟ خوبی؟
به سختی گفتم : آره عزیزم ، بابا دیر میاد تو برو ظرف هارو آماده کن تا من بیام
سجاد ناراحت گفت : چشم
و از اتاق بیرون رفت .
سعی کردم نفس عمیق بکشم و بغضم رو پس بزنم. ....
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️