eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زیر گاز رو خاموش کردم و به هال رفتم . سجاد گوشیم رو جلوم گرفت و گفت : بفرمائید -دستت درد نکنه عزیزم گوشی رو از سجاد گرفتم . به اتاق رفتم و شماره ی رضا رو گرفتم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم . هرچی بوق خورد بر نداشت . می خواستم قطع کنم که صدای خسته اش توی گوشی پیچید : سلام عزیزدلم من دیر میام خونه شما شامتون رو بخورید و بخوابید تا خواستم چیزی بگم صدای عمه اش اومد : رضا بیا سارا به هوش اومد رضا : اومدم عمه و بعد من رو مخاطبش قرار داد و گفت : مراقب خودت باش ، من باید برم ، شبت بخیر انگار لب هام به هم چسبیده بود اما به سختی بازشون کردم و فقط تونستم بگم : توام مراقب خودت باش و بعد گوشی رو قطع کردم . بغض عجیبی به گلوم فشار آورد . سعی داشتم پس اش بزنم اما شدنی نبود . سجاد : چی شد مامان؟ نگاهم رو به سجاد دوختم . سجاد : مامانی؟ خوبی؟ به سختی گفتم : آره عزیزم ، بابا دیر میاد تو برو ظرف هارو آماده کن تا من بیام سجاد ناراحت گفت : چشم و از اتاق بیرون رفت . سعی کردم نفس عمیق بکشم و بغضم رو پس بزنم. .... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️