💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سیزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با اینکه موفق نشده بودم اما از اتاق بیرون رفتم.
مثل همیشه سجاد میز رو آماده کرده بود .
قابلمه رو از روی گاز برداشتم و روی میز گذاشتم . روی صندلی نشستم و ظرف سجاد رو برداشتم و براش غذا کشیدم .
خودم هیچ اشتهایی نداشتم .
در قابلمه رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم .
دست سجاد روی شانه ام نشست و گفت : مامانی؟ حالت خوب نیست؟
به سختی سرم رو بلند کردم و گفتم : نه مامان ، خیلی خسته ام
پسرک با محبتم گفت : خب پس بیا زودتر غذات رو بخور و برو بخواب ، من همه چیز رو جمع میکنم
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : نه مامانی ، من گشنه ام نیست . تو بخور بعد دوتایی باهم جمع میکنیم و میریم میخوابیم
ناراحت گفت : آخه اگه تو نخوری منم نمیتونم بخورم
توروخدا بیا یکم غذا بخور
- قربونت برم گشنم نیست مامان جون ، شما بخور
قاشقی رو برداشت و از توی ظرف خودش پر برنجش کرد و به طرفم گرفت و با لحن خواهشانه ای گفت : مامان اینو به خاطر من بخور ، توروخدا ؛ ببین آبجیام گشنه ان ، گناه دارنا
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : از دست تو ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️