eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
824 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ذهنم پر از سوال بود اما الان موقعه ی پرسیدنش نبود رضا هم چیزی نگفت . رضا : سجاد خوابه؟ -آره ؛ شام برات گرم کنم؟ رضا: نه ، هیچی نمی خوام ؛ فقط میخوام بخوابم . -پس پاشو لباس هات رو عوض کن و برو توی اتاق بخواب رضا : باور کن اصلا حال هیچ کاری رو ندارم چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت : می شه چراغ رو خاموش کنی؟ -چشم بلند شدم . برق رو خاموش کردم و بعد دوباره  برگشتم و کنار مبل نشستم . دستش رو به ستم دراز کرد و دستم رو گرفت و زیر سرش گذاشت . روی دستم بوسه ای نشاند و آروم گفت : شبت بخیر قشنگم دست دیگه ام رو لای موهاش بردم و گفتم : شب توام بخیر عزیزدلم به صورتش خیره شدم . حتی توی تاریکی هم جذاب بود ؛ جذاب تر از همیشه . بعد از مدت ها فرصت پیدا کرده بودم تا بدون هیچ مانعی ، فقط و فقط نگاهش کنم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای جز خودش فکر کنم . دو هفته تا رفتنش مونده بود . دوهفته ی دیگه هم خیلی زود از راه می رسید و من دیگه رضا رو کنار خودم نداشتم . فکر نبودش کنارم ، حالم رو بد میکرد ... خیلی بد.. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️