💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_شانزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ذهنم پر از سوال بود اما الان موقعه ی پرسیدنش نبود
رضا هم چیزی نگفت .
رضا : سجاد خوابه؟
-آره ؛ شام برات گرم کنم؟
رضا: نه ، هیچی نمی خوام ؛ فقط میخوام بخوابم .
-پس پاشو لباس هات رو عوض کن و برو توی اتاق بخواب
رضا : باور کن اصلا حال هیچ کاری رو ندارم
چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت : می شه چراغ رو خاموش کنی؟
-چشم
بلند شدم . برق رو خاموش کردم و بعد دوباره برگشتم و کنار مبل نشستم .
دستش رو به ستم دراز کرد و دستم رو گرفت و زیر سرش گذاشت . روی دستم بوسه ای نشاند و آروم گفت : شبت بخیر قشنگم
دست دیگه ام رو لای موهاش بردم و گفتم : شب توام بخیر عزیزدلم
به صورتش خیره شدم . حتی توی تاریکی هم جذاب بود ؛ جذاب تر از همیشه .
بعد از مدت ها فرصت پیدا کرده بودم تا بدون هیچ مانعی ، فقط و فقط نگاهش کنم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای جز خودش فکر کنم .
دو هفته تا رفتنش مونده بود .
دوهفته ی دیگه هم خیلی زود از راه می رسید و من دیگه رضا رو کنار خودم نداشتم .
فکر نبودش کنارم ، حالم رو بد میکرد ... خیلی بد.. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️