💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سکوت کرد . فرصت و غنیمت شمردم ، میخواستم تا جایی که می شه صیغه نخونیم . برای اینکه وقت رو تلف کنم تا شاید اتفاقی بیفته گفتم : برو روی تخت بشین فعلا تا آروم بشی
سارا : باشه قبول! همین الان می خونی!
به طرفش برگشتم و گفتم : باشه! فعلا بیا بشین درباره ی مهریه ...
توی صحبتم پرید و گفت : این چرت و پرتاچیه؟ مهریه می خوام چیکار اصلا من مهریه ام رو میبخشم! فقط بیا این صیغه لعنتی رو بخون و تمومش کن! دلم برای ...
از جو پیش اومده حالم داشت بهم می خورد. حدس زدم چی میخواد بگه به همین خاطر وسط صحبتش پریدم و با حال بدی که داشتم گفتم : باشه! بیا بشین حداقل ، سرپا که نمیشه
سارا : نه اینجا نه! باید بریم توی بالکن و جلوی مردم بخونی
بهت زده سرم رو بلند کردم . بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بیرون چرا؟ به مردم چه ربطی داره؟ بیا همین جا ...
باز فریاد زد : همین که گفتم!!! مگه نمیگی نمیخوام بی سر و صدا باشه؟؟ الان بیرون همه ی مردم جمع ان !!
چشم هام رو بستم و آروم زیر لب گفتم : لعنت بر دهانی که بی موقعه باز شود! لعنت!! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️