💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نفسم رو از سینه بیرون دادم و گفتم : توی هر شرایط دیگه ای بود نمیذاشتم بره ولی این دفعه فرق میکرد،من میدونم عمه چقدر امیدش به همین بچه اشه نمیتونستم چنین اجازه ای بدم که بخاطر بی عقلیش یه خانواده عزادار بشن و از اون بدتر عمه تا آخر عمر رضا رو مقصر مرگ دخترش بدونه .
با یاد آوردی کار اون روز سارا گفتم : بعدشم میدونم که رضا این کار هارو داره به خاطر من و بچه هام انجام میده .
دیگه چیزی نگفت .
دستم رو به سمت سوئیچ بردم و ماشین رو روشن کردم.
به سمت خونه ی سیما اینا حرکت کردم .
توی ماشین سکوت بود . سجاد هم خواب بود وگرنه الان تنها صدای ماشین ، صدای سجاد بود.
جلوی در خونه ی سیما اینا نگه داشتم .
-سیما ببخشید امروز بهت ..
توی صحبتم پرید و گفت : این حرف رو نزن ، اتفاقا روز خیلی خوبی بود .
از طرف من از شوهرت هم تشکر کن .
-خواهش میکنم عزیزم
سیما : نمیای بالا؟
-نه عزیزم ممنونم ، سلام برسون
سیما : بزرگیت رو میرسونم
از ماشین پیاده شد . از پنجره ی طرف من سرش رو داخل ماشین کرد و گفت : نگران چیزی نباشیا باشه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️