💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با صدای دوباره ی عمه به خودم اومدم :
التماست میکنم به پات می افتم ، به من رحم کن من همین بچه رو بیشتر ندارم
به چشم های التماس گر عمه نگاه کردم و گفتم : باشه عمه ، تو فقط آروم باش ، نگران نباش آرومش میکنم
به طرف در اتاق رفتم و دوباره در زدم : باز کن در رو خودم میام تو
در رو باز کرد و من داخل اتاق رفتم . پشت سرم در رو بست . گوشه ی اتاق ایستادم و مثل همیشه چشم به فرش دوختم .
سارا با لحن طلبکارانه ای گفت: پس کو عاقدت؟
-عاقد؟ من الان روز تعطیل عاقد از کجا گیر بیارم؟
داد زد: مگه دست خودته؟ قرارمون این بود!!
توی حال خودش نبود و برای اینکه کار جبران ناپذیری نکنه باید دست به سرش می کردم . سریع گفتم : نه نه ، ببین گوش بده ؛ من نمیخوام شمارو همین جوری عقد کنم ، نمیخوام بی سر و صدا شمارو ببرم خونه ات! بیا فعلا ...
باورم نمی شد این منم که تا اینجای کار اومدم و باید این کلمات رو به زبون می آوردم : بیا فعلا صیغه محرمیت بخونیم تا بعد که آروم شدی ، حالت بهتر شد بریم خرید عقد و ... ، باشه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️