💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
پلیس کنار رفت و من سریع دویدم و داخل خونه رفتم . پله هارو دوتا یکی بالا رفتم تا به جلوی واحد عمه اینا رسیدم .
صدای عمه می اومد که با گریه و التماس به سارا میگفت : سارا جان ، خواهش میکنم بیا پایین ، ساراا
وارد خونه شدم و همزمان گفتم: یا الله
به سمت هال رفتم که عمه به خودش اومد و سریع نزدیکم شد و با همون گریه گفت : رضا جان ، توروخدا عمه برو بیارش توی خونه ، حالش بده عمه
سعی کردم آرومش کنم : باشه عمه جان ، باشه شما آروم باش
به طرف در اتاق سارا رفتم و در زدم : سارا خانم؟ بیا در رو باز کن
چند بار دیگه به در زدم و صداش کردم تا بلخره اومد و در رو باز کرد .
عمه گفت : اومدی قربونت برم
و بعد سریع به طرفش دویید که سارا در رو بست و از پشت در داد زد : فقط رضا بیاد تو!
کلافه دستم رو لای موهام بردم و نفسم رو بیرون دادم !
عمه دوباره به گریه افتاد و گفت : رضا جان ، تورو خدا برو ارومش کن
یاد زینب افتادم . تصور اینکه حالش الان چطوره راحت بود . با خودم گفتم من الان باید زن خودم رو آروم کنم نه سارا رو. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️