💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : باشه ، می رم اون هارو میرسونم و خودم میام اونجا
سعی کردم به خودم مسلط باشم : عزیز من ، چرا متوجه نیستی! می خوای بیای اونجا چیکار کنی؟ توی این وضع و اوضاع اصلا حضورت اونجا درسته؟
میخوای بازم یه دردسر دیگه درست کنی؟
زینب چرا متوجه نیستی ، سارا یه آدم خطرناکه!! خطرناک!!
بعد تو توی این اوضاع که اون توی حال خودش نیست میخوای پاشی بیای اونجا؟ خواهش میکنم زینب! خواهش میکنم لج نکن ، اعصاب منم داغون تر از این نکن
مدتی سکوت کرد و بعد گفت : برو همون جا پیدا شو نمیخواد بقیه ی راه رو خودت بری
-اگه برم اونجا راه رو بلدی بری خونه؟
زینب : آره
دیگه چیزی نگفتیم .
سر کوچه ی عمه اینا رسیدیم . با دیدن جمعیتی از مردم که پشت در خونه ی عمه اینا جمع شده بودن و پلیس و آمبولانس و سارایی که با اون وضعیت بدش هنوز توی بالکن ایستاده بود ، عصبی نفسم رو از سینه بیرون دادم و لا اله الا اللهی زیر لب زمزمه کردم . سریع دنده عقب گرفتم و کمی پایین تر پارک کردم .
خواستم پیاده بشم که یاد چیزی افتادم.
در داشبرد رو باز کردم و یک ماسک برداشتم و به صورتم زدم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️