💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اشک هاش بی وقفه میریخت .
وسط های صحبتش صدای اذان بلند شد .
با لبخند و چشم های اشکی به چشم هاش نگاه کردم و بوسه عمیقی رو پیشانیش زدم ، حرفی نداشتم برای گفتن .
با دستم اشک هاش پاک کردم و گفتم :
-دورت بگردم پاشو نماز رو بخونیم
لبخندی زد و گفت: چشم
دوتایی بلند شدیم ، بعد از گفتن اقامه ، نیت کردم و گفتم : اللھ اكبر
صدای زینب اومد : نیت میکنم دورکعت نماز عاشقی به جماعت میخوانم قربته الی الله ؛ اللھ اكبر
نمازمون که تموم شد ، زینب اومد کنارم نشست ؛ دوتایی عادت کرده بودیم .
دستش گرفتم و شروع به گفتن تسبیحات حضرت زهرا (س) کردیم :
اللھ اكبر ، اللھ اكبر ، اللھ اكبر
بعد از گفتن تسبیحات ، دست زینب رو بوسیدم و بهش چشمک زدم و گفتم : بریم یه گشتی تو حرم بزنیم خانومی؟
زینب: بریم عزیز دل من
لبخندی بهش زدم و جانماز و چفیه جمع کردم .
بلند شدم و دستش گرفتم.
هوا گرفته بود و الان شروع به باریدن کرده بود .
چند قدم باهم رفتیم که کسی از پشت صدامون زد ، به طرفش برگشتیم .
عکاس بود .
عکاس : ببخشید مزاحمتون شدم ؛ آرزو میکنم خوشبخت بشین ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️