eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
131 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اشک هاش بی وقفه می‌ریخت . وسط های صحبتش صدای اذان بلند شد . با لبخند و چشم های اشکی به چشم هاش نگاه کردم و بوسه عمیقی رو پیشانیش زدم ، حرفی نداشتم برای گفتن . با دستم اشک هاش پاک کردم و گفتم : -دورت بگردم پاشو نماز رو بخونیم لبخندی زد و گفت: چشم دوتایی بلند شدیم ، بعد از گفتن اقامه ، نیت کردم و گفتم : اللھ اكبر صدای زینب اومد : نیت میکنم دورکعت نماز عاشقی به جماعت میخوانم قربته الی الله ؛ اللھ اكبر نمازمون که تموم شد ، زینب اومد کنارم نشست ؛ دوتایی عادت کرده بودیم . دستش گرفتم و شروع به گفتن تسبیحات حضرت زهرا (س) کردیم : اللھ اكبر ، اللھ اكبر ، اللھ اكبر بعد از گفتن تسبیحات ، دست زینب رو بوسیدم و بهش چشمک زدم و گفتم : بریم یه گشتی تو حرم بزنیم خانومی؟ زینب: بریم عزیز دل من لبخندی بهش زدم و جانماز و چفیه جمع کردم . بلند شدم و دستش گرفتم. هوا گرفته بود و الان شروع به باریدن کرده بود . چند قدم باهم رفتیم که کسی از پشت صدامون زد ، به طرفش برگشتیم . عکاس بود . عکاس : ببخشید مزاحمتون شدم ؛ آرزو میکنم خوشبخت بشین ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️