💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_سیزده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
در کیفم باز کردم و پاکتی به سمت زینب گرفتم .
-بفرما خانوم اینم یک سین سفره ات؛ دیگه سفره هفت سینت کامل شد فقط حیف که سال تحویل کنارش نیستی
زینب اول متعجب و بعد شگفت زده نگاهم کرد و در پاکت باز کرد .
بادیدن برگه های ثبت نام در سامانه حج و زیارت خوشحال گفت : وااای رضا ممنونمم؛ چه جوری مرخصی گرفتی؟؟
- امروز خیلی گرفته بودم، هم شیفتیم گفت چی شده منم براش گفتم اونم گفت برو داداش خیالت راحت من جات وایمیستم
زینب: اخیی، دستش درد نکنه؛ کاروان از کجا پیدا کردی؟
-پییروز حاج آقا توی گروه گذاشته بود که کاروان میبره منم نوشتم .
راستی امروز فهمیدم مامان اینا و فاطمه اینا هم ثبت نام کردن
زینب: اوو پس مسافرت خانوادگیه
-بعله
زینب: هزینه اش چی؟
-نگران نباش ، قسطیه
اومد کنارم و محکم بوسم کرد : ممنونم ازت
سرش بوسیدم و گفتم : کاری نکردم که بانو ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️