💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_شانزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اینم یکی دیگه از تغییر هاش بود .
-خیلی قشنگ شدی عزیزدلم شدی شبیه خانم های عرب
زینب: عه
سجاد از جلوی آیینه کنار اومد و به زینب گفت: مامان ببین ...
یهو با دیدن زینب گفت : اوییی چی شدی مامان؟
خندیدم
زینب: خوشگل شدم؟
سجاد : لولو شدی
دوتایی خندیدیم . سجاد اومد و خودش انداخت تو بغلم و پوشیه رو توی دستش گرفت و خودش لوس کرد و گفت : برش دااار مامان
زینب پوشیه اش رو کنار زد .
سجاد : اخیییش
بعد هم خم شد و زینب بوسید ، زینب هم سجاد از بغل من گرفت و گفت :
زینب: مامان فدات بشه حاج آقای مامان
-هچ ، شروع شد
دوتایی بهم خندیدن که زنگ در زده شد و مامان اینا گفتن که بیاید بریم .
زینب و سجاد از هم جدا شدن و سه تایی اومدیم بیرون ، بقیه تا مارو دیدن گفت : به به شدین شبیه عرب ها و ...
نیایش : این بچه رو هم شبیه خودتون میکردید دید ، مامان و باباش عربن خودش حاج آقا
همگی خندیدیم .
-بچم به این خوشگلی شده حسودی نکن بهش .
نیایش : عجببب
وقتی راه افتادیم سمت حرم سجاد گفت : بابا چرا با مامان از اینا دادی بزنه؟
-چرا نزنه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️