💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
در ماشین رو بستم و ماشین رو دور زدم و در طرف راننده رو باز کردم و توی ماشین نشستم .
زینب: مامان ، به خاله ها سلام نکردیا !
سجاد سرش رو برگرداند و گفت : نمیخوام
زینب خواست چیزی بگه که مانع اش شدم و گفتم : عه بابایی ! گفتم باید به بزرگترت احترام بزاری ! الان برگرد و به خاله ها سلام کن و ازشون عذرخواهی کن .
سجادسرتقانه گفت : نمیخوااااامم
-منم دیگه دوست ندارم؛ پسر من بی ادب نیست که به بزرگترش بی احترامی کنه
پشت چشمی نازک کرد و سرش رو از پنجره بیرون کرد .
دنیا : ولش کنید بچس دیگه گاهی لج میکنه
زینب : شرمنده ، نمیدونم امروز چش شده اینطوری کرد
با این حرف زینب یاد حرف های سجاد افتادم و خنده ام گرفت .
لبخندی زدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم .
تا ماشین رو روشن کردم سجاد پشیمون برگشت و سرش رو از مابین صندلی شاگرد و راننده به عقب برد و گفت : سلام خاله سیما ، سلام خاله دنیا؛ ببخشید سلام نکردم بهتون ، شیطون گولم زده بود. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️