💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبخندی زدم و روی پاهام نشستم وسجادتوی بغلم نشاندم وکفش هاش براش پوشیدم .
بلند شدم و از خانوم مربی تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردیم و سوار آسانسور شدیم .
-امروز چیکارا کردی گل پسر؟
سجاد : امروز نقاشی کشیدم ، کاردستی درست کردم ، خاله نرگس باهام کتاب کار کرد
-به به آفرین ، خسته نباشید عزیزم
لبخند خجالتی ای زد .
آسانسور توی طبقه همکف ایستاد و درش باز شد ، از آسانسور بیرون رفتیم .
سجاد : با کی اومدی دنبالم؟
-با مامان و خاله سیما و دنیا
سجاد با حالتی ناراحت گفت : اههههه چرا با خاله سیما و دنیا اومدی
همین طور که از در مهد بیرون و به سمت مغازه کناری مهد میرفتیم،لبخند صدا داری زدم و گفتم : چیه مگه؟ خاله ها به این مهربونی
سجاد سرتقانه گفت : نخیرم کجاشون مهربونن؟ همش مامانم رو اذیت میکنن
خندیدم و گفتم : چیکار میکنن مگه؟
سجاد : یادته سال پیش اومدن خونمون؟
-خب؟
سجاد با حالتی ناراحت و دلسوزانه گفت : با مامان مسابقه گذاشتن، مامان باخت بعد مجبورش کردن آب فلفل بخوره؛ دهن مامانم سوخت
خندیدم و سرش بوسیدم و گفتم : ای جونم، قربون پسر غیرتیم برم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️