eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ماشین رو روشن کردم و راه افتادم . زینب : مهد سجاد سر راه هست ، سجاد رو بر داریم بعد دوست هام رو برسانیم. با لبخند نگاهم رو از خیابون گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم : چشم سیما: دستتون درد نکنه ببخشید باعث زحمتتون شدیم -خواهش میکنم اختیار دارید رسیدیم جلو در مهد سجاد . ماشین رو کناری پارک کردم . زینب : من برم؟ -نه عزیزم شما بشین خودم میرم پیاده شدم و وارد مهد شدم . سوار آسانسور شدم و به طبقه ای که مهد سجاد بود رفتم . آسانسور توی طبقه مورد نظر ایستاد و درش باز شد ، از آسانسور بیرون رفتم و به سمت اتاقی که مهد سجاد بود رفتم و زنگ بغل در رو فشار دادم . چند ثانیه بعد در باز شد و مربیشون بیرون اومد . باهاش سلام و علیکی کردم . مربی سجاد رو صدا کرد : سجاد جان ، وسایلات رو جمع کن بیا بابا اومده چند ثانیه بعد سجاد اومد جلوی در و تا من رو دید با ذوق خودش رو توی بغلم انداخت و گفت : سلام بابایی لبخندی زدم و گفتم : سلام عزیز دل بابا بوسش کردم و گفتم: خسته نباشید سجاد : شما هم خسته نباشید ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️