💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم .
زینب : مهد سجاد سر راه هست ، سجاد رو بر داریم بعد دوست هام رو برسانیم.
با لبخند نگاهم رو از خیابون گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم : چشم
سیما: دستتون درد نکنه ببخشید باعث زحمتتون شدیم
-خواهش میکنم اختیار دارید
رسیدیم جلو در مهد سجاد . ماشین رو کناری پارک کردم .
زینب : من برم؟
-نه عزیزم شما بشین خودم میرم
پیاده شدم و وارد مهد شدم .
سوار آسانسور شدم و به طبقه ای که مهد سجاد بود رفتم .
آسانسور توی طبقه مورد نظر ایستاد و درش باز شد ، از آسانسور بیرون رفتم و به سمت اتاقی که مهد سجاد بود رفتم و زنگ بغل در رو فشار دادم .
چند ثانیه بعد در باز شد و مربیشون بیرون اومد .
باهاش سلام و علیکی کردم . مربی سجاد رو صدا کرد : سجاد جان ، وسایلات رو جمع کن بیا بابا اومده
چند ثانیه بعد سجاد اومد جلوی در و تا من رو دید با ذوق خودش رو توی بغلم انداخت و گفت : سلام بابایی
لبخندی زدم و گفتم : سلام عزیز دل بابا
بوسش کردم و گفتم: خسته نباشید
سجاد : شما هم خسته نباشید ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️