💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_پنجاه_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
باورم نمی شد .
انگار اونچه که در ذهنم گذشت رو متوجه شد که گفت : آدما تغییر میکنن آقا رضا !
همون طور که بلند میشد گفت : فردا صبح بعد نماز بریم؟
-بریم .
لبخندی زد و دستش به طرفم دراز کرد : یاعلی .
دستش گرفتم و بلند شدم : یاعلی.
باهم رفتیم توی خونه .
***
دیشب رفتیم خونه مامان اینا و شب اونجا خوابیدیم ، صبح با بابا و داداشا آماده شدیم بیایم مسجد.
به مامان سفارش کردم که زینب رو به خاطر وضعیتش ، نیاره.
زینب بسیار دل نازک بود و این چند شب هم با اینکه خودش حال خوبی نداشت ولی سعی داشت حال من رو خوب کنه .
میدونستم بیاد اونجا حالش بد میشه .
هم به خاطر وضعیتش ، به خاطر روحیه لطیفش و جمعیت زیادی که اونجا میومد و نگران بودم یه وقت خدایی نکرده اتفاقی براش نیافته .
به مامان گفتم اگر خیلی اصرار کرد که بیاد ، بعد خاکسپاری بیان گلزار شهدا .
پیکر علی رو از بچه های حمل پیکر ها گرفتیم . به داخل حیاط مسجد رفتیم .
سیل جمعیت خیلی زیاد بود ، میترسیدم پیکر از دستمون بیفته.
تا وارد حیاط مسجد شدیم مداح شروع به خواندن کرد :
این گل را به رسم هدیه ؛ تقدیم نگاهت کردیم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️