eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 باورم نمی شد . انگار اونچه که در ذهنم گذشت رو متوجه شد که گفت : آدما تغییر میکنن آقا رضا ! همون طور که بلند میشد گفت : فردا صبح بعد نماز بریم؟ -بریم . لبخندی زد و دستش به طرفم دراز کرد : یاعلی . دستش گرفتم و بلند شدم : یاعلی. باهم رفتیم توی خونه . *** دیشب رفتیم خونه مامان اینا و شب اونجا خوابیدیم ، صبح با بابا و داداشا آماده شدیم بیایم مسجد. به مامان سفارش کردم که زینب رو به خاطر وضعیتش ، نیاره. زینب بسیار دل نازک بود و این چند شب هم با اینکه خودش حال خوبی نداشت ولی سعی داشت حال من رو خوب کنه . میدونستم بیاد اونجا حالش بد میشه . هم به خاطر وضعیتش ، به خاطر روحیه لطیفش و جمعیت زیادی که اونجا میومد و نگران بودم یه وقت خدایی نکرده اتفاقی براش نیافته . به مامان گفتم اگر خیلی اصرار کرد که بیاد ، بعد خاکسپاری بیان گلزار شهدا . پیکر علی رو از بچه های حمل پیکر ها گرفتیم . به داخل حیاط مسجد رفتیم . سیل جمعیت خیلی زیاد بود ، میترسیدم پیکر از دستمون بیفته. تا وارد حیاط مسجد شدیم مداح شروع به خواندن کرد : این گل را به رسم هدیه ؛ تقدیم نگاهت کردیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️