eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چیشده؟ زینب : اینو من باید ازت بپرسم، با این چشم های قرمز و موها و محاسن آشفته و بهم ریخته ات  . به حوض کوچکی که توی حیاط بود اشاره کرد : بیا صورتت بشور ، بیا . کنار حوض نشستم و دستم پر آب کردم و به صورتم زدم. زینب جلو اومد و دستی به صورتم کشید و محاسن و موهام مرتب کرد. زینب : حالت خوب نیست ! خطرناکه شب رانندگی کنی ، بهتر نیست صبح بریم؟ -دلم قرار نداره زینب . میخوام زودتر برم تهران ، میخوام برم ببینم اگر خانواده علی کاری دارن یا برای مراسمش نیاز به کمک هست ؛ من برم برای کمک . دستش روی شانه ام گذاشت : خیلی هم عالی ، اجرت با خود شهید ؛ ولی عزیز دلم  ، دیر برسی بهتر از اینکه هیچ وقت نرسی ! تو الان باید مراقب خودت باشی که جونتو الکی هدر ندی ! مگه قرار نیست بری دفاع از حرم؟ مگه نمیخوای شهید بشی؟ پس چرا اینقدر بی احتیاطی میکنی؟ مراقب سلامتی ات باش تا در جای درست از دنیا بری . تعجب کردم ! این زینب بود؟ همون که اسم شهادت و جنگ و سوریه رو جلوش می آوردی میزد زیر گریه؟! باهام قهر میکرد؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️