💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_چهل_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
میون گریه هام گفتم : علی شهید شد .
زینب هم مثل من از این خبر شوکه شد و بعد از مدتی هضم کرد قضیه رو.
اومد کنارم نشست . دستش روی شانه ام گذاشت.
زینب : بهت تسلیت میگم جان ِ دلم .
خوش به سعادتش . انشاءالله اون دنیا مارو هم شفاعت کنه.
بعد با بغض گفت : نگران نباش رضا ، توام یه روز میخرن و یه روز مادر توام مثل مادر این شهید ....
دیگه نتونست ادامه بده . همون طور که اشک می ریخت لباس هاش عوض کرد و گفت : نزدیک اذانه پاشو برو وضو بگیر برو مسجد کمی آروم بشی ، پاشو قربونت برم.
اومد جلو و پیشونیم بوسید . بهش لبخند زدم و گفتم : وسایل هارو جمع کن شب راه می افتیم .
زینب : چشم .
رفت بیرون .صورتم پاک کردم و گذاشتم کمی بگذره تا قرمزی چشم هام کمتر بشه و بعد منم رفتم بیرون .
زینب به بقیه هم این خبر رو داده بود.
فاطمه خانوم توی آشپزخونه نشسته بود و آروم اشک می ریخت : عاقبت بخیر شد، فقط خدا به خانواده اش صبر بده .
نفس پر دردی کشیدم . وضو گرفتم.
-با اجازتون من می رم مسجد .
ننه ، فاطمه خانوم : برو پسرم التماس دعا ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️