eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 میون گریه هام گفتم : علی شهید شد . زینب هم مثل من از این خبر شوکه شد و بعد از مدتی هضم کرد قضیه رو. اومد کنارم نشست . دستش روی شانه ام گذاشت. زینب : بهت تسلیت میگم جان ِ دلم . خوش به سعادتش . انشاءالله اون دنیا مارو هم شفاعت کنه. بعد با بغض گفت : نگران نباش رضا ، توام یه روز میخرن و یه روز مادر توام مثل مادر این شهید .... دیگه نتونست ادامه بده . همون طور که اشک می ریخت لباس هاش عوض کرد و گفت : نزدیک اذانه پاشو برو وضو بگیر برو مسجد کمی آروم بشی ، پاشو قربونت برم. اومد جلو و پیشونیم بوسید . بهش لبخند زدم و گفتم : وسایل هارو جمع کن شب راه می افتیم . زینب : چشم . رفت بیرون .صورتم پاک کردم و گذاشتم کمی بگذره تا قرمزی چشم هام کمتر بشه و بعد منم رفتم بیرون . زینب به بقیه هم این خبر رو داده بود. فاطمه خانوم توی آشپزخونه نشسته بود و آروم اشک می ریخت  : عاقبت بخیر شد، فقط خدا به خانواده اش صبر بده . نفس پر دردی کشیدم . وضو گرفتم. -با اجازتون من می رم مسجد . ننه ، فاطمه خانوم : برو پسرم التماس دعا ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️