💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هشتاد_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-عه کی به شما گفت اینو بغلش کنی آخه ، بدش به من
بچه رو از دستش گرفتم
زینب: پتو بنداز روش سرما نخوره عرق داره ، متکا هم تو ماشین بزار زیر سرش
پتو رو ازش گرفتم و روی روی سجاد انداختم و متکا گرفتم تو دستم .
-درو قفل کن بیا
زینب : باشه
متکا رو گذاشتم عقب و سجاد خواباندم و پتو رو روش کشیدم .
کمربند هم براش بستم یه وقت نیوفته.
در ماشین بستم که زینب هم اومد و نشست .
حرکت کردیم سمت خونه زینب اینا و سجاد گذاشتیم پیش اون ها و حرکت کردیم به سمت مشهد.
وسط های راه نگه داشتیم برای خوردن شام .
زینب الویه درست کرده بود ، لقمه گرفت و بهم داد و یکی هم برای خودش گرفت ، همون طور که میخوردیم گفت :
زینب : امشب برای اینکه حوصله ات سر نره میخوام تا صبح باهات حرف بزنم
خندیدم و گفتم : عالی ، بفرما
زینب: بزار یه چند تا کلیپ از فیلم های کره ای بزارم باهم نگاه کنیم
- بزار ببینم
زینب به فیلم های کره ای علاقه داشت و نگاه می کرد . کلیپی رو توی ضبط تصویری ماشین گذاشت و شروع به دیدن کردیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️