💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هشتاد_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
منم آروم گفتم : آنقدر دلبری نکن دلبر من
آروم خنده شیرینی کرد ، با صدای امیر علی که صدامون میکرد تا بریم به خودمون اومدیم .
سجاد رو از بغل زینب گرفتم ، طرف ماشین هامون رفتیم و از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم .
زینب: سجاد
سجاد: جانم
-اهوع ، هیچی دیگه داره کم کم جای مارو میگیره
زینب خندید و پشت چشمی نازک کرد و گفت : بله دیگه ، حواست باشه نگیره
با خنده نگاهش کردم و نفسم بیرون دادم و گفتم: ای بابا
زینب باز هم خندید و گفت : هیچ کس جای اقامونو برامون نمی گیره
یه لحظه نگاهش کردم و بهش لبخند زدم
سجاد: مامان بگو دیگه چیکارم داری؟
زینب: این پدرت که حواس نمیزاره ، میخواستم بگم باید یه قولی به مامان بدی
سجاد : چه قولی؟
زینب: باید قول بدی برای مامان هم بخونی باشه؟
سجاد : چی بخونم؟
زینب: هرچی دوست داشتی
سجاد زینب رو بوسید و گفت: باشه مامانییی
از حرکت یهوییش خندم گرفت
زینب: دورت بگردم کوچولوی مامان
سجاد : خدانکنه
-باز شروع شد
دوتایی خندیدن و تا خونه برسیم برای اینکه حال منو.بگیرن به این کارشون ادامه دادن ، ولی نمیدونستن که من لحظه لحظه اش رو خداروشکر میکنم بابت وجود هر دوشون. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️