eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 منم آروم گفتم : آنقدر دلبری نکن دلبر من آروم خنده شیرینی کرد ، با صدای امیر علی که صدامون میکرد تا بریم به خودمون اومدیم . سجاد رو از بغل زینب گرفتم ، طرف ماشین هامون رفتیم و از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم . زینب: سجاد سجاد: جانم -اهوع ، هیچی دیگه داره کم کم جای مارو میگیره زینب خندید و پشت چشمی نازک کرد و گفت : بله دیگه ، حواست باشه نگیره با خنده نگاهش کردم و نفسم بیرون دادم و گفتم: ای بابا زینب باز هم خندید و گفت : هیچ کس جای اقامونو برامون نمی گیره یه لحظه نگاهش کردم و بهش لبخند زدم سجاد: مامان بگو دیگه چیکارم داری؟ زینب: این پدرت که حواس نمیزاره ، میخواستم بگم باید یه قولی به مامان بدی سجاد : چه قولی؟ زینب: باید قول بدی برای مامان هم بخونی باشه؟ سجاد : چی بخونم؟ زینب: هرچی دوست داشتی سجاد زینب رو بوسید و گفت: باشه مامانییی از حرکت یهوییش خندم گرفت زینب: دورت بگردم کوچولوی مامان سجاد : خدانکنه -باز شروع شد دوتایی خندیدن و تا خونه برسیم برای اینکه حال منو.بگیرن به این کارشون ادامه دادن ، ولی نمیدونستن که من لحظه لحظه اش رو خداروشکر میکنم بابت وجود هر دوشون. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️