💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هفتاد_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اومدم نشستم تو ماشین و ماشین روشن کردم .
بابا به طرفمون اومد ، زینب شیشه اش رو پایین داد .
بابا یه مشما پر از خوراکی گذاشت رو پای زینب و گفت : اینم برای دختر گلم ، بخور حال کن
زینب ذوق زده خندید و گفت : ممنون بابا جون زحمت کشیدی
بابا : خواهش میکنم دخترم ، برید به سلامت
از بابا خدا حافظی کردیم و راه افتادیم
-زینب من دارهه خیلی حسودیم میشههه هااا
زینب خندید و گفت : این همههه من حسودی کردممم ی دفعه هم شما حسودی کن
-بله بله
زینب: اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه بترکه چشم حسود و بخیل و دیوانه
بعد هم خندید ، منم خندیدم و گفتم
- دلت میاد شوهر به این خوبی بهش بگی بخیل و دیوانه
زینب : اون قسمت دیوانه و حسود اش که هستی اون بخیل هم حالا برآب در و همسایه
بهش نگاه کردم و با خنده سر تأسف تکون دادم که زینب خندید .
رسیدیم خونه . لباس هام عوض کردم و گرفتم خوابیدم .
فردا شب هم رفتیم خونه مادر زینب و خبر بارداری زینب رو بهشون دادیم .
#فردا
داشتم تو گوشی فیلم یه پسر بچه رو می دیدم که داشت مولودی خوانی میکرد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
@One_month_left