💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_چهل
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-خب دیگه بیا تولدمو بگیر
دوتایی خندیدیم اشک هامون پاک کردیم
زینب شمع عدد ۲۹ رو برام روشن کرد
زینب: خب آقا رضا آرزو کن
چشم هام بستم و آرزو هام توی دلم مرور کردم ؛ چشم هام که باز چشم هام تار شد و بعد قطره اشک روی صورتم ریخت
نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم: باهم فوت کنیم.
باهم شمردیم : سه ، دو ، یک
و بعد فوت کردیم
بعد چاقو رو باهم گرفتیم و سه دو یک گفتیم و کیک بریدیم و بعد هم دست زدیم.
بعد کلی عکس گرفتیم .
زینب : خب کادوی من دوتاست ، راهنمایی می کنم ببینم می تونی حدس بزنی یا نه
-باشه
زینب : یکی از کادو هات رو تموم کردی و برات گرفتم
-مُشک حرم؟
زینب : بلییی و اما یکی دیگه از کادو هات رو وقتی که رفتیم برای مجلس عزاداری خرید کنیم برات خریدم
بعد یکی از دوست هام می خواست بره کربلا اونو دادم که برات تبرک کنه .
میدونم خیلی دوستش خواهی داشت
بعد با بغضی که توی صداش بود و سعی در مخفی کردنش داشت ادامه داد : فکر کنم آرزوش داشته باشی!
کمی فکر کردم، و گفتم : نمیفهمم چیه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️