eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بلند شدم ؛ تا خواستم زینب رو بلند کنم ، در باز شد و سجاد اومد توی اتاق و با گریه سمت زینب رفت و گفت: مامانی حالت خیلی بده؟ زینب در همون حال بدش سعی کرد لبخند بزنه و به سجاد گفت : نه پسر قشنگم .... خوبم مامانی ... گریه نکن -بابایی الان مامان رو میبرم دکتر حالش خوب میشه ، گریه نکن عزیزدلم به طرف زینب خم شدم و یک دستم رو زیر گردن و اون یکی دستم رو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم . سجاد : بابا منم میخوام بیام -نه پسرم نمیشه سجاد : بابایی توروخدا زینب تا دم در ورودی حیاط بردمش ولی چون توی حیاط مهدی و دوقلو ها بودن ، زینب خودش گفت بزارم پایین خجالت می کشم . پایین گذاشتمش که مامان و فاطمه اومدن کمکش کنن تا جلوی در حیاط بیاد . سجاد گیر داده بود که اون روهم بیمارستان ببریم و هرچی میگفتم نه ، گوش نمیداد و این پیله کردنش اعصابم رو بیشتر خرد میکرد . توی حیاط آنقدر جیغ زد و لباسم رو کشید که با لحن تندی بهش گفتم : اه سجاد ، میگم نه دیگه برو بشین تو خونه تا بیام امیرعلی به طرفمون اومد و سجاد رو از من جدا کرد و سعی کرد سجاد رو آروم کنه ، ولی سجاد بدتر جیغ میکشید. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و ماشین روشن کردم و جلوی در حیاط مامان اینا آوردم. صندلی زینب رو خواباندم . مامان و فاطمه کمک زینب کردن تا زینب بتونه سوار ماشین بشه و خودشون هم سوار ماشین شدن و به طرف بیمارستان راه افتادیم . خیلی سریع و تند حرکت میکردم . رسیدیم بیمارستان . با کمک مامان و فاطمه ، زینب پیاده شد . سریع به داخل بیمارستان رفتم ، به طرف میز منشی رفتم و پرسیدم : سلام خسته نباشید ، ببخشید الان دکتر سونوگرافی هست؟ منشی : بله هستن ، بفرمائید انتها سمت چپ تشکر کردم و سریع به طرف مامان اینا رفتم و باهم به طرف اتاق سونوگرافی رفتیم . مامان و فاطمه همراه زینب رفتن و من پشت در منتظر ایستادم . نگران ، طول راهرو رو طی میکردم که زینب و مامان و فاطمه بلخره بیرون اومدن . سریع به طرفشون رفتم و نگران پرسیدم : چیشد؟؟؟!! فاطمه : خداروشکر گفت بچه ها طوریشون نشده -برای کمر زینب چیزی نگفت؟ فاطمه : نه گفت چون دویده کمرش درد گرفته ، کمرش رو ماساژ بده و احتیاط کنه سرم رو تکون دادم و به طرف زینب رفتم و دستش رو گرفتم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -به من تکیه بده عزیزم به من تکیه داد . از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم . رسیدیم و به داخل خانه رفتیم . بابا : چی شد؟ -هیچی بابا خداروشکر اتفاقی نیفتاده بابا : الهی شکر ؛ من شرمندتم دخترم زینب: این چه حرفیه باباجون ، دشمنتون شرمنده باشه مامان : ما که همه شرمنده ات هستیم زینب جان ؛ ولی الان تا بدتر نشدی و ما بیشتر از این روسیاه نشدیم ، برو بالا بخواب تا کمی کمرت بهتر بشه ؛ برو دخترم زینب سعی کرد لبخند مهربونی بزنه و گفت : چشم مامان جان باهم به طرف پله ها رفتیم ، خواستم زینب رو بغل کنم که مخالفت کرد و گفت : نه نیاز نیست خودم میرم بالا -نمیشه که ،بدتر میشی خانوم زینب : نه رضا خجالت میشم چیزی نگفتم . دو پله که بالا رفت ، دیگه نتونست بالا بره ؛ بدون اینکه بهش چیزی بگم ، سریع بغلش کردم و به اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش . کمکش کردم تا لباس هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید . روی تخت نشستم و شروع به ماساژ دادن کمر زینب کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
قول‌مید؎‌‌! اگہ‌خوند؎‌‌! تویکۍ‌ازگروه‌هایــاڪانالاکہ‌! هستۍڪپۍ‌کنی‌‌! اللهـــــــــم!(: عجــــــل!(: لولیـڪ!(: الفـرج!(: اگہ‌پا؎قولت‌هستۍ کپی‌ڪن‌تاهمہ‌برا؎ظهور حضرت‌مهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!'
آخرتت را بساز 🌁 هیچ کس بعد از مرگت 🪦 به جای تو قرآن نمی خواند 📖 و هیچ کس به جایت نماز نمی خواند 🧎🏻‍♂️ و هیچ کس به جایت صدقه نمی دهد 💸 و هیچ کس به جایت استغفار الله را نمیکند 📿 و برایت دعا نمیکند 🤲🏻 و کار نامه اعمالت بسته میشود 🗞️ ... 👈🏻 پس عمل نیک برای این لحظه انجام بده تا قبر ما باغی از باغ های بهشت قرار گیرد .... @One_month_left
به اندازه تموم زائرای حرمت دوست دارم @One_month_left
🌿یکی از خصوصیات آرمان این بود که خیلی اهل ارتباط با شهدا بود. طوری که سعی می‌کرد اگر می‌شد حداقل هر هفته به زیارت شهدا برود، حالا یا گلزار شهدا یا کهف الشهدا و . ‌. @One_month_left
مادر شهید آرمان علی وردی میگفتند آرمان به مداحی ِ غریب گیر آوردنت خیلی علاقه داشت . بعد گفتند دیدی پسرم آخر غریب گیر آوردنت ؟ _آرمان‌ ، آرمان ها 🕊 @One_month_left
آرمان می‌تونست برای حفظ جان تقیه کنه و به رهبری اهانت کنه. اما بدونیم امام حسین به همه گفت برید حقی گردنتون نیست. اما اونایی که موندن شدن شهدای کربلا. طلبه یعنی آرمان؛ که فرای تکلیف از عشق به ولایت شهید شد. @One_month_left
حاج‌قاسم‌یبار‌گفتن‌که: از‌خد‌اخواستم‌‌اینقدر‌به‌من‌ مشغله‌بده،که‌حتی‌فکر‌گناهم‌نکنم ! @One_month_left
رفیق شهید میگفت: شب شهادت آرمان که با هم بودیم ،موقع اذان آرمان به مسئول گروه گفت: اقا لطفا گردان رو بردار ببریم مسجد برای نماز... مسئول گروه گفت: آرمان نمیشه، اجازه نمیدهند، سخته و... شهید عزیز گفت: پس من با شما کاری ندارم، میخوام برم مسجد نماز اول وقت بخونم... رفت مسجد نماز اول وقتش رو خوند و برگشت. 🔶شهید آرمان علی وردی کسی بود که تو اون موقعیت رو ترک نکرد... @One_month_left
از همین نسلی که در پای ولایت مانده‌اند، صدهزاران آرمان آید به جای آرمان... @One_month_left
💠پایبند به اعتقادات! رفیق‌ شهید آرمان علی‌وردی : آرمان واقعا مومن بود. چند روزی بود آرمان با من میومد می رفتیم بدنسازی.. بعد یه مدتی آرمان اومد گفت: دیگر نمیخوام بیام... گفتم: چرا؟! گفت: اینجا آهنگ های تند و بلند زیاد پخش میکنن، گوش دادنشون درست نیست! گفتم: من که پول ترم اینجارو دادم و تا آخرش اینجام. اما آرمان گفت: نه من دیگه نمیتونم؛ و رفت یه باشگاه دیگه... @One_month_left
‹📚› - [ آرمانِ عزیز ] شهید_آرمان_علی_وردی حتما بخونین رفقا🌱 @One_month_left
تو آرمان علی وردی باش شهادت خودش میاد و بغلت میکنه .. @One_month_left
روزِ اولی که آرمان برای مصاحبه به حوزه اومد و من آرمان رو دیدم با خودم گفتم که این پسر بهترین طلبه‌ی من میشه اما حالا آرمان بهترین استاد من شده.. اتفاقا دقایقی بعد از شهادت آرمان حاج آقای قاسمی با من تماس گرفتن و گفتن: حاج آقا بهترین طلبه‌ات رو کشتن :)💔 پ‌ن: نقل قول از استاد سید میرهاشم حسینی @One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
آرمان سال پیش عهد میبست که بمونه پای کار این نظام:))) ما امسال قول میدیم مثل آرمان پای کار باشیم:)))💔 - خدایا... از این نگاه ها... :)))💔 @One_month_left
| خاطــره ماه مبارڪ رمضـان | یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان، حجره‌دارهای طبقه اول(هم‌پایه‌های آقا آرمان) مراسم باشکوهی برگزار کردند. مسئولیت آقا آرمان، این بود که افطاری را آماده کند. بخاطر مسئولیتش، اصلا مراسم را نتوانست شرکت کند؛ با این که جمع دوستانه و خوبی بود. معمولا در مراسم‌ها عکاس بود، برای همین خودش در عکس‌ها نبود. خیلی اهل سلفی‌گرفتن هم نبود. الان عکس‌های زیادی داریم که جای آرمان در آن خالی‌ست... @One_month_left
اولیــن بار ڪہ با هــم بیــرون رفتیم، گلزار شهــدا بود؛ پنــج نفر بودیم... همینجور ڪہ بہ قبــور مطهــر شهــدا سر میزدیــم بہ مزار شهیــد نیرے‌ رسیدیم. یڪے‌ اومد گفت یڪے‌ از شمــا روضہ بخونہ، همہ ما بهانہ‌اے‌ آوردیم ڪہ روضہ نخونیم امــا آرمــان داوطلب شد. ازش پرسیدیم چہ روضہ‌اے‌میخونے‌!؟ گفت: روضہ خــانم حضرت رقیــه سلام الله علیها خیــلے‌ حضــرت رقیــہ رو دوست داشت ☘به روایت دوست شهیــد☘ @One_month_left
از اسارت دنیـا آزاد می‌شوی، وقتی اسـیر نگاه شهدا شوی🌱! @One_month_left
موقعی که کرونا زیاد بود با آرمان میرفتیم ضد عفونی میکردیم :)! #شهیدانه #آرمان_عزیز @One_month_left