امشب گمان کنم نرود سمت کربلا ..
حالش بد است
مادرمان رو به قبله است 💔 ..
#حضرت_فاطمه
با من چه کرده اند گناهانِ بی شمار ،
حتی میان خواب هم حرم را
ندیده ام . . .💔
#کربلا
@One_month_left
و شهدا اینگونه بودند که
دعا داشتند؛ ادعا نداشتند
نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند
حیا داشتند؛ ریا نداشتند
رسم داشتند؛ اسم نداشتند
#شهیدانه
@One_month_left
میدونید چرا ..
دخترا تو شبای ِقدر و پسرا تو فاطمیه میشکنن؟
چون دخترا باباییاند و
پسرا غیرتی :)))💔
#فاطمیه #شب_قدر
@One_month_left
#فاطمیه که میشود زیاد به #امیرالمومنین علیه السلام سلام بدهید
این روزها کسی جواب سلام علی را نمیدهد💔🥀
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
غسلشدادوڪفنشڪرد؛
آنگاهنشسٺوتنهابࢪایشگریهڪࢪد،
بعدآرامدرونقبࢪگفت:زهرا،منمعلی💔:)!
#فاطمیه #حضرت_فاطمه #امیرالمومنین
@One_month_left
حضرتحیدربهنامفاطمهحساسبود ،
خلقتازروزازلمدیونعطریاسبود ،
ایکهبستیراهرادرکوچههابرفاطمه . .
گردنترامیشکستآنجااگرعباسبود!💔
#فاطمیه #حضرت_فاطمه #عمو_عباس
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
عمرِگهواࢪهبہبوسیدنِمحسننرسید،
قرعهےچوب،بهتابوتتنِیاࢪافتادツ💔؛
#فاطمیه #حضرت_فاطمه
@One_month_left
میگفت:وقتیجاییشلوغیباشه
مادرگوشهیچادرشومیدهدستِ
بچهاشکهگمنشه
ایندُنیـاخیلیشلــوغه،
گوشهیچادرِحضـرت
زهراروبگیریدگمنشید❤️🩹(:
#فاطمیه #حضرت_فاطمه
@One_month_left
مادری هرشب جمعه روضه خون حرم بود
اما امشب ذکر عجل وفاتی میخونه...💔
#فاطمیه #حضرت_فاطمه
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نوزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از دیدن این صحنه خنده ام گرفت و با خنده به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم .
به آشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم و بعد دوباره رفتم توی اتاق .
روی تخت نشستم .
باز به صورتش خیره شدم .
این روز های آخر که داشت خیلی زود از راه می رسید ، فقط دلم میخواست نگاهش کنم و این نگاه هارو برای اون روز هایی که کنارم نیست ذخیره کنم .
نفسم رو از سینه بیرون دادم .
فقط یک هفته به رفتنش مونده بود .
همینقدر زود همه چیز گذشت ..
انگار همین دیروز بود که کنارش نشسته بودم و خطبه عقد میخوندیم حالا باید با دستای خودم براش خطبه شهادتش رو میخوندم؛
دیگه نمیتوانستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
همین روزها بود که قرار بود تنها چیزی که احساس کنم جای خالیش تو خونه باشه. رضا آنقدر خوب بود که لایق شهادت بود و حتم داشتم شهید خواهد شد .
هر روز که به رفتنش نزدیک میشد ، احساس میکردم کمتر از دیروز میتونم نفس بکشم ، بیشتر از دیروز توی خودم بودم .
خیلی برام سخت بود . بااینکه حالم بد بود اما باید خودم رو خوب نشون میدادم تا به قولم عمل کنم . دلم یه گریه ی سیر توی بغلش میخواست ؛ اما حیف .. قول داده بودم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیستم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم رو لای موهاش بردم .
دیگه داشت قبل رفتنش کار هاش رو میکرد . گفته بود صداش کنم تا بریم باغ کتاب و چند تا کتاب که اسم هاشون رو نوشتیم بخریم. دیروز هم تعدادی از کتاب های توی کتاب خونه رو برده بود برای کتاب خانه ی محل و پایگاه تا بقیه هم اون کتاب هارو بخونن .
دلم نمیخواست صداش کنم اما چاره ای نداشتم . تا الانش هم خیلی دیر شده بود و قطعا وقتی بیدار میشد کلی غر غر میکرد که چرا سر ساعت بیدارش نکردم .
نفسم رو از سینه بیرون دادم و اروم صداش زدم : رضا جان؟ عزیزم؟ بیدار شو
تکونی به خودش داد اما چشم هاش رو باز نکرد .
برعکس دفعه های گذشته که وقتی این کار رو میکرد با صدای بلند میگفتم: رضااا ، بلند شو دیگه مثل خرس میخوابیی
اما این دفعه دلم میخواست بیدار نشه و من همینطور عرق تماشا اش باشم .
دوباره تکونی بهش دادم و صداش زدم که چشم هاش رو باز کرد و آروم با صدای خش دار گفت : جانم ، بیدار شدم
و دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت .
خنده ام گرفت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
میخواستم همچنان روی قولم بایستم ، به همین خاطر شروع کردم به زدن همون حرف هایی که دفعه های پیش میگفتم : آقا رضا بیدار نشی منم میام کنارت میخوابماا
همون طور که چشم هاش بسته بود سرش رو تکون داد .
-پاشو دیگه ، آب میارم خیست میکنماا
چشم هاش رو باز کرد و گفت : بیدار شدم خانومی چقدر غر میزنی آخه
خندیدم و گفتم : عجبااا ، مثل خرس میخوابه
رضا: نوچ نوچ نوچ ، آدم به شوهرش میگه خرس
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : راست گفتم
رضا : هعیی خدا
پاشد و روی تخت نشست .
رضا : سلام علیکم ، صبح شما بخیر
-علیکم سلام ، صبح آفتابی شما هم بخیر.
خندید و گفت : آفتاب زده بود تو چشمم بد جور
-بله منم دیدم اومدم پرده رو کشیدم ، شما که از خواب نازت بیدار نمیشی . من موندم چه جوری می خوای بری سوریه
حتما اونجا باید شلنگ آب رو بگیرن روت تا بیدار بشی
بلند تر خندید اما چیزی نگفت .
از روی تخت بلند شدم و گفتم : می رم سجاد رو بیدار کنم
رضا دوباره خندید و گفت : شما که نمی تونی اون بچه رو بیدار کنی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
متقابلا خندیدم و گفتم : بله یادم نبود مثل باباش بخوابه دیگه بیدار نمیشه
باز هم خندید و از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد . با انگشت اشاره روی بینی ام زد و گفت : حسودی نکن خانومی ، خوبه شما دوتا هم تیمی داری
با لبخند گفتم : یه هم تیمی تو ، جای دوتا هم تیمی من رو می گیره
همون طور که به سمت در اتاق می رفت با خنده گفت : بله پس چی
خندیدم و بعد نفسم رو از سینه بیرون دادم . بیرون رفتم و تا رضا سجاد رو بیدار کنه و دست و صورتش رو بشوره ، صبحانه رو آماده کردم .
بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و به سمت باغ کتاب حرکت کردیم .
طبق معمول ، رضا مولودی ای گذاشت و با سجاد شروع به خوندن کردن .
دستم رو به شیشه تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم و مشغول تماشای خوندن پدر و پسریشون شدم :
دل آسمونیا دربند زینب
میشناسن بهشتو با لبخند زینب
ذوالفقار در نیام برنده زینب
پاینده زینب
باب حاجاته پر از کراماته
شرح روایاته
خوش به حال سیدا
محرمشان عمه ساداته
منزلت داره مخزن اسراره
خطیب قهاره
تا حسین طبیبه زینبم پرستاره ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
مادر که نباشد خانه بهم میریزد:
-علی در نجف
-حسن در بقیع
-حسین در کربلا
-زینب در دمشق..💔
#فاطمیه #حضرت_فاطمه
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگارنهانگار ، دیروز همینجا یکی خورد به دیوار 💔 : ) ) ) .
#فاطمیه #حضرت_فاطمه #مداحی
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
انگارنهانگار ، دیروز همینجا یکی خورد به دیوار 💔 : ) ) ) . #فاطمیه #حضرت_فاطمه #مداحی @One_month_
ولی روضه های حضرت مادر خیلی سنگینه ؛