eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه خانگی - امام حسین(ع) - 1148.mp3
10.44M
به سمت گودال از خیمه دویدم من... روضه امام حسین(ع) کربلایی محمدرضا فیروزه چی @One_month_left
🍉 ما چله نشینِ شبِ یلدای ظهوریم 🍉 ما منتظرِ نوبت بر پائیِ نوریم   🍉 ما محو جمالِ پسرِ فاطمه (س) هستیم 🍉 شب زنده نگه دار، به یلدای حضوریم @One_month_left
حسین جانم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روبھ‌قبلھ‌می‌شوم‌با‌دیدن‌عکس‌حرم کربلایی‌کن‌مر‌اباجان‌من‌بازی‌نکن روبھ‌قبلھ‌می‌نشینم‌خسته‌با‌حالی‌عجیب از‌تھ‌دل‌می‌نویسم‌انت‌فی‌قلبی‌حبیب ♥️:)! •انت‌مولا‌و‌هرچه‌صلاح‌است‌حسین @One_month_left
دلَـم‌ح‌َـرَم‌میخـوآھَـد؛ نگآھـم‌بِہ‌گُنبـدت‌ِبآشـدوپـَروآز‌ دِلَـم‌درصَحـن‌ُ‌سَرآیَـتِ ومَـن‌ِبآشَـم‌وگِریھ‌ھـآی‌ِنـاتَمـامَـم !💔✋🏻 بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي یا "حُســین" @One_month_left
خوش بِحال قلب‌هایی، که هر صبح؛ رو به یاد تـو، باز میشوند + اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله ..♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شِعرڪُجا؟غَزَل‌ڪُجا؟آیہ‌ےِ‌لَم‌یَزَل‌ڪُجا؟ مَدحِ‌تو‌ڪِی‌بُوَد‌رَواجُزلَبِ‌ذوالجَــــلالِ‌تو♥🥲 ¹³⁵ @One_month_left
چه دعای قشنگیه ! خدایا سرنوشتمو اونقدر قشنگ بنویس که مادرم از ته دل بخنده :) 🤍
خانم جان؛ عیدی به ما کربلا بده .. :)🫀
چادرش را تکان داد جهان پیدا شد ؛ اولین بار که خندید زمان پیدا شد ((:
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -جون دلم؟ مامان : حواست به نور چشمت هست دیگه؟ نفسم رو از سینه بیرون دادم و سرم رو پایین انداختم . مامان : منو ببین! اصلا دیدیش چطور شده؟ زن حامله باید اون جوری باشه؟ آروم گفتم : به خدا نمیدونم باید چیکار کنم ، خودش رضایت قلبی میده بعد اینجوری میکنه ، هرچی بهش میگم اینطوری نکن گوش نمیده. منم گفتم بزار حداقل خالی بشه مامان : توقع هات بالا نره پسرم! رضایت قلبی داده تا قلب تو آروم بگیره حتی به قیمت اینکه به کل زندگیش آتیش بکشه! اما باز هم میخواد قلب تو آروم باشه! حال تو خوب باشه! بی معرفتیه حواست بهش نبوده ، تو که میدونی اون اصلا آروم نمیشه -میگی چیکار کنم مامان؟ یه کلمه حرف هم نمیتونم باهاش بزنم ، تا بیام چیزی بگم سریع اشک هاش میان پایین نه چیزی میخوره ، نه چیزی میگه مامان : چشم شما روشن آقا رضا ! همین جوری میخوای بزاری و بری؟ خواستم چیزی بگم که مامان گفت : امشب سجاد پیش من می مونه ، توام امشب وقت داری آرومش کنی! -سجاد رو میبرم اخه اذیت.. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مامان : رضا ! همین که گفتم! بچه به اون آرومی هی اذیت میکنه ، اذیت میکنه خندیدم : با مادرش نباید مشورت کنم؟ مامان : آقای زرنگ ، تو یه درصد فکر کن من اول رای رو به تو صادر کنم و از رئیس بالا اجازه نگرفته باشم . هماهنگ شده زدم زیر خنده . گونه اش رو بوسیدم و گفتم : نوکرتم به مولا مامان هم خندید و گفت : برو برو ، مزه نریز! تا آرومش نکردی سمت من نمیای -اوه اوه ، چشم فرمانده مامان : چشمت بی بلا خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان گفت : وایسا ببینم ، آدم زن حامله رو با موتور میبره و میاره؟ دستی روی گردنم کشیدم . چطور میگفتم امر خودش بوده؟ چیزی نگفتم و جایش گفتم : ببخشید مامان: ببخشید؟ اگه خدایی نکرده ، زبونم لال یه بالایی سرش بیاد چی؟ چیزی نداشتم که بگم مامان نوچی کرد و گفت : برو ببینم - چشم از آشپزخانه بیرون رفتم . کار خوبی نکرده بودم که با موتور آورده بودمش هرچقدر هم که اصرار کرده بود نباید می آوردمش. به سمت زینب رفتم و گفتم : خانمم پاشو آماده شیم بریم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب : باشه باهم به اتاقم رفتیم . -میگما خوب با مامان و بابای من زیر زیرکی حرف میزنید و رای صادر میکنید . منه بدبخت هم از همه جا بی خبر ، باید انجامشون بدم زینب تک خنده ای کرد و گفت : دیگه بلخره ما اینیم دیگه من هم تک خنده ای کردم و گفتم : عجبااا سجاد در اتاق رو زد و بعد وارد شد . سجاد : بابایی امشب بمونم اینجا؟ خندیدم : اگه قول بدی اذیت نکنی سجاد دست هاش رو بهم زد و گفت : قول میدمممم -باریکلا پسرم خودش رو توی بغلم انداخت . سفت فشارش دادم و بعد لپ هاش رو محکم بوسیدم . از خودم جداش کردم و گفتم : اخیشششش ، جیگر کی بودی تووو سجاد : توووو سه تایی خندیدیم . -قربونت برم من ، اذیت نکن ، مراقب خودت هم باش تا فردا میام دنبالت بریم باهم خوش گذرونی سجاد : آخخخخخ جووونننننن ممنونممممم بابااااااا محکم بوسم کرد . خندیدم و من هم محددذکم بوسش کردم . از بغل من بیرون اومد و به طرف زینب رفت . زینب رو هم بوسید و بهش قول داد اذیت نکنه . عازم رفتن که شدیم ، نیایش و ستایش اومدن پیش زینب و بهش گفتن : درباره ی حوری های بهشت با داداش رضا دعوا موا نداری؟  ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 هر دومون خندیدیم . -عجب ادمایی هستناا ، آتیش بیارای معرکه ایدااا زینب : والا من میخوام ی بار این بچه رو آزاد بزارم شما دوتا نزاریداااا هی ذهن منو ببر به جاهای منفی من و نیایش و ستایش خندیدیم . -خودشم بخواد من بی شیله پیله برم یه جایی ، شما دوتا خواهرشوهر نزارید ستایش پشت چشمی نازک کرد و گفت : همینی که هست فاطمه اومد و کنارم ایستاد . فاطمه : داداش ، نمیشه بری ولی شهید نشی؟ تو هنوز جوونی! خیلی میتونی برای نظام و اهل بیت کار کنی! چرا میخوای آنقدر زود بری؟ هنوز جنگ ها داریم! نابودی اسرائیل!! نمیخوای باشی؟ اصلا مگه شهید همدانی نبود که بعد اون همه خدمت شهید شد؟ با لبخند دستم رو دور شانه اش گرد کردم : آره آبجی؛ درست میگی ولی فرق میکنه که برای چه کسی فدا بشی! فدا شدن برای حضرت زینب یه مزه دیگه‌ای داره ! فکرشو بکن ، بری فدایی حرم کسی بشی که پدرش امیرالمؤمنینه ع ، مادر حضرت زهرا (س)ست ، برادرش امام حسن ع و امام حسینه (ع) . این‌ها همه کریم فرزند کریمن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️